رحمت للعالمین

جواب به شبهات اینترنتی سایت زندیق

رحمت للعالمین

جواب به شبهات اینترنتی سایت زندیق

بسم الله

نام مقاله : استدلال های ضعیف در قرآن(بخش دوم)

منبع : پاد زندیق

 

نگارندگان : گروهی از پژوهشگران در پاسخ به حجت الله نیکوی

 

  این مطلب، مطلبی دو قسمتی است و شما در حال مطالعه ی قسمت دوم آن هستید. جهت مطالعه ی قسمت اوّل،اینجا کلیک کنید.

 

ارزشهای اخلاقی در قرآن

 

  جناب منتقد  در بخش دیگری از انتقاداتشان، به برخی آیات که به ارزشهای اخلاقی اشاره دارند، اعتراضاتی را وارد می کنند:

 

دلیل نهی از اینکه مؤمنین یکدیگر را تمسخر کنند

 

  آیۀ 11 سورۀ حجرات، مؤمنان را از تمسخر یکدیگر نهی می کند:

 

  ای کسانی که ایمان آورده اید! نباید گروهی از مردان شما گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها [شما] بهتر باشند؟ و نه زنانی، زنان دیگر را، شاید آنان بهتر از اینان باشند…

 

اکنون به شبهات ایشان می پردازیم:

 

شبهه 1: آیا صرف وجود یک احتمال ـ که ممکن است مسخره شونده بهتر از مسخره کننده باشد ـ می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد؟ آیا اگر معلوم شود که فردی از ما بهتر نیست، آنگاه می توان او را مسخره کرد؟

پاسخ:

  بله، می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد، زیرا خداست که می داند چه کسی از چه کسی برتر است، و ما نمی توانیم به خاطر امور ظاهری، خود را از دیگران برتر بدانیم، و به تمسخر دیگران بپردازیم و لذا هیچوقت در این دنیا معلوم نخواهد شد که آیا کسی از ما بهتر هست یا بهتر نیست. مهمترین ریشۀ مسخره کردن، احساس خودبرتربینى است که قرآن این ریشه را مى خشکاند و مى  فرماید: نباید خود را بهتر از دیگران بدانید، شاید او بهتر از شما باشد. اتفاقاً قرآن با این فرمایش، با یک تیر، دو نشان می زند: هم از تمسخر نهی می فرماید و هم از خودبرتربینی.

  در واقع قرآن به همه هشدار مى دهد که از این عمل زشت بپرهیزند؛ چرا که سرچشمه استهزاء و تمسخر، همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است، به خاطر همین امر، خداوند اشاره به این مطلب دارد که احتمال دارد دیگران از شما بهتر باشند تا ما با در نظر گرفتن این احتمال ،از غرور وخودبرتربینی دور شویم تا مبادا این غرور ما را به تمسخر دیگران بکشاند در این آیه قرآن به یکی از دلایل مهم تمسخر اشاره کرده است نه تمام دلایل.

 بعضی از دلایل حرمت بر می گردد به اجتماع یا افرادی که با آنها روبرو می شویم همانطور که در این آیه اشاره کرده است که علت حرمت را احتمال برتری دیگران در این امر دانسته است ولی لازم است بدانیم صرفا دلیل حرمت ،همین مطلب(احتمال برتری) نیست بلکه تاثیرات نامطلوبی که این امر بر فرد و جامعه دارد نیز حتی بدون وجود این احتمال، به قوت خودش باقیست. قرآن کتاب هدایت است، و کلیات را بیان می کند، و تشریح به عهدۀ حضرت محمّد(ص) و جانشینان به حق ایشان است.

 

 

شبهه 2: به جای این توجیهات ضعیف، باید به انسان ها آموخت که احترام به شخصیت و کرامت ذاتی آدمیان و رعایت حق و حقوق مردم، مقتضای انسانیت انسان است و همین ارزش هاست که انسان را از حیوان جدا می کند. انسان ها باید بیاموزند که تمسخر دیگران اولاً نوعی ظلم است و ثانیاً دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است. اگر آدمی چنین بیندیشد و اینگونه تربیت شود، دیگر برای او فرقی نمی کند که کسی از او بهتر هست یا نیست؛ چنین کسی هرگز دیگران را تمسخر نمی کند.

پاسخ:

  اولاً دلیل قرآن برای نهی از تمسخر یکدیگر، نه تنها ضعیف نیست، بلکه دلیلی خوب و محکم است. چنانکه دیدیم ایشان نتوانستند ایرادی بر این آیه بگیرند و تنها یک تشکیک و احتمال که اساسی نداشت را مطرح نمودند.

ثانیاً برعکس، دلیلهای جناب منتقد ضعیف هستند! به سادگی شما به این دلیل ایشان بنگرید: "دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است." خب نتیجۀ این دلیل چه می شود؟ این می شود که کسی که تمسخر می کند عملی دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار انجام می دهد، و خب این می شود تحقیر او! پس کسی هم که این استدلال را مطرح می کند، در حال تحقیر شخصیت و کرامت ذاتی گروهی از آدمیان است! به طور مشابه اینکه دلیل دیگر ایشان که می فرمایند تمسخر "نوعی ظلم است" نیز به معنای ظالم بودن تمسخر کنندگان و باز هم تحقیر شخصیت تمسخرکنندگان است، و بر اساس نگرش ایشان، استدلال ایشان به خودی خود، ظلم به تمسخرکنندگان است! مشکل دیگر اینجاست که چگونه ایشان می خواهند ثابت کنند که خود تمسخر از مقتضای انسانیت انسان نیست، ایشان که می فرمایند "همین ارزشهاست که انسان را زا حیوان جدا می کند،" اگر فرد اهل تمسخر، به ایشان بگوید: "یک حیوان به من نشان بده که همنوعانش را تمسخر کند!" چه پاسخی می خواهند بدهند؟ ایشان چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر همیشه یک ظلم محسوب می شود؟ چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار است؟ اگر انسان باشخصیت و باوقاری، تمسخر کند، که بارها دیده ایم که چنین افرادی نیز چنین می کنند، این مسئله مثال نقضی برای سخنان ایشان است.

ثالثاً قرآن در پی آن نیست که به تمام مسائل اشاره نماید. قرآن کتاب هدایت است و به کلیات، به هر آنچه در راستای هدایت است می پردازد، همچنین در پی بیان تمام علل احکام نیست هر چند به برخی از موارد اشاره کرده است. در مسخره کردن حکمتی را بیان نمود آنهم این است شاید آنها از شما بهتر باشند چرا که سرچشمه استهزاء و سخریه همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است که عامل بسیارى از جنگهاى خونین در طول تاریخ بوده است. و این" خود برتربینى" بیشتر از ارزشهاى ظاهرى و مادى سرچشمه مى گیرد. اگر مسخره کننده به همین دلیل آشنا باشد از سخره دوری می کند. به نظر می رسد بهترین دلیل همان است که در قرآن اشاره شده است.

 

 

 

امر قرآن برای بد نگفتن به بتها

 

  آیۀ 108 سورۀ انعام از مؤمنان خواسته است که به مشرکان (و یا خدایان آنها) دشنام نگویند:

به [معبود] کسانی که غیر خدا را می خوانند دشنام ندهید، [تا] مبادا آنها [نیز] از روی جهل، خدا را دشنام دهند…

 

  جناب منتقد انتقادات ذیل را پیرامون این آیه طرح می نماید:

 

شبهه:  طبق این آیه، دشنام دادن به مشرکان (و یا خدایان آنها) به این دلیل ممنوع است که ممکن است آنها نیز به خدا (و یا مؤمنان) دشنام دهند!؟ اما اگر قرآن می گفت که به مشرکان و یا هر کس که با او دشمنی دارید، دشنام ندهید، زیرا این عمل اولاً با منش انسان های خوب و با شخصیت ناسازگار است و ثانیاً نوعی ظلم محسوب می شود، شاید کمی معقول تر می نمود. فلسفه  ای که قرآن برای نهی از دشنام دادن به دیگران مطرح کرده، مانند این است که بگوییم: به ناموس دیگران تجاوز نکنید، چون ممکن است آنها نیز به ناموس شما تجاوز کنند! حقوق دیگران را پایمال نکنید چون ممکن است دیگران نیز حقوق شما را پایمال کنند! اشتباه نشود، آیه مورد بحث به هیچ وجه مصداق قاعده طلایی اخلاق که می گوید: هرچه را بر خود می پسندی، بر دیگران نیز بپسند، و هرچه را بر خود نمی پسندی، بر دیگران نیز مپسند، نیست. مطابق این اصل، ما باید دیگران را مانند خود دوست بداریم و با آنها بگونه ای رفتار کنیم که دوست داریم دیگران نیز با ما همانگونه رفتار کنند. به عبارت دیگر، مبنای این قاعده طلایی اخلاق این است که ما باید تکبر و خودخواهی و خود پرستی را کنار بگذاریم و خود را تافته جدا بافته ای از دیگران ندانیم. در چنین حالتی، ما هرگز به کسی توهین نمی کنیم حتی اگر بدانیم که او در عمل نمی تواند (ویا نمی خواهد) پاسخ توهین ما را بدهد. اما آیه قرآن می گوید: به آنها ناسزا نگویید تا مبادا آنها نیز به شما یا خدایتان ناسزا گویند، و فرق بین این دو آشکار است. 

پاسخ:

  اگر به دقت به آیه شریفه توجه داشته باشید، آیه در صدد بیان این مطلب است که نتیجه ی سبّ و دشنام دادن به معبودان آنها، دشنام دادنِ آنها به معبود و خدای شماست، نه علت آن. یعنی به طور اساسی قرآن، در حال بیان دلیل ممنوعیت دشنام دادن نیست، بلکه در حال بیان نتایج این عمل است. یعنی نتیجه ی کار ما، دشنام آنها می شود، نه این که علتِ دشنام آنها همیشه و حتما دشنامِ ما به خدایانِ آنها باشد. بحث در این آیه بر سرِ نتیجه ی عمل ماست.

وَ لا تَسُبُّوا الَّذینَ یدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیرِ عِلْمٍ کذلِک زَینَّا لِکلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلى  رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَینَبِّئُهُمْ بِما کانُوا یعْمَلُونَ

و کسانى را که مشرکین، بعنوان عبادت میخوانند، دشنام ندهید، چه آنکه آنان نیز خدا را به  ظلم و از روى نادانى دشنام خواهند داد.

  چنانکه عرض شد این آیه اصلاً در صدد بیان بدی کار نیست، بلکه در صدد بیان نتیجه ی عمل است. از آنجایی که جناب منتقد، این آیه را علت گرفته اند، چنین شبهاتی به ذهنشان خطور کرده است.

  پس قرآن در این آیه در صدد بیان تمامی نتایج و یا تمامی علل دشنام ندادن نیست تا بخواهد بگوید دشنام دادن چه آثار و نتایجی دارد و به چه دلایلی ممنوع است. فعلا به خاطر شأن نزولی که داشته، فقط درصدد بیان این مطلب است که دشنام شما، دشنام آنها را بر می انگیزد.

  قرار نیست که وقتی قرآن یک جمله ای را می گوید، در یک مرحله به تمام حدود و شرایط کلام اشاره کند تا برای کسی سوالی ایجاد نشود.

  لازم به ذکر است، که قرآن کتاب هدایت است و نه کتاب فلسفه احکام، و در روایات اسلامی و به نقل از حضرت محمّد(ص) و سایر معصومین(ع)، دلایل نهی از این عمل ذکر گردیده است.

 

 

 

نهی از غرور و تکبر

 

  آیۀ 37 سورۀ اسراء از راه رفتن بر روی زمین با نخوت (و تکبر و خودپسندی) نهی می کند:

و در [روی] زمین به نخوت گام برمدار، چرا که هرگز نمی توانی زمین را بشکافی و در بلندی نمی توانی به کوه ها برسی.

 

  جناب منتقد که به راستی من نمی دانم آیا به راستی متوجه کنایات قرآن نمی گردد یا اینکه خودش را به ندانستن می زند، باز هم بدون توجه به مفهوم جملات، می فرماید: «از نظر قرآن، من نباید با غرور و خودخواهی و خودپسندی بر روی زمین گام بردارم، چون نمی توانم زمین را بشکافم و قدّم به بلندی کوه نیست! یعنی من در برابر طبیعت ضعیفم، پس نباید به خود مغرور شوم!» بعد هم معترضانه می فرماید: «سستی چنین پشتوانه ای (برای نهی از تکبر) آشکار است.» در ادامه به باطل بودن برداشت ایشان از این آیه خواهیم پرداخت.

  پس از جملات فوق ایشان به بیان دلیل سست بودن چنین پشتوانه ای برای نهی از تکبر، می پردازند:

 

شبهه 1: اولاً «باید» از «هست» برنمی خیزد.

پاسخ: برعکس، بایدها و نبایدها از هستها و نیستها منشأ می پذیرند. یعنی اوامر و نواهی بر اساس یک سری امور واقعی و خارجی نصب شده اند و قراردادی نیستند.(البته در ادیان الهی) اینگونه مباحث، ناظر به بحث حسن و قبح عقلی است و باید بدانیم که اثبات ارزش های اخلاقی توسط عقل است؛ زیرا حسن و قبح عقلی پایه و اساس اخلاقیات و مکارم اخلاقی به شمار می آید. به این بیان که کلیه امور اخلاقی و احکام و قوانین شرعی (حلال و حرام) بر اساس حسن و قبح عقلی، تشریع شده و سازگار با عقل و فطرت پاک و سالم انسانی بوده و دائر بر مدار احکام عقلی و بایدها و نبایدهای آن است.

  در واقع، باید گفت اگر مجموعه ی «هست» ها به حد تامه رسید، در آن صورت می توان از وجود علت، ضرورت وجود معلول را استنتاج کرد و این ضرورت بالقیاس را  با واژه ی «باید» بیان کرد و بدین ترتیب از «هست» ها به «باید»ها گذر کرد و در غیر این صورت این گذر کردن ناممکن خواهد بود.

 

 

شبهه2: ثانیاً من شاید نتوانم با دستانم زمین را بشکافم، اما با اتکا به نیروی عقل و علم و دانش خود می توانم بمبی بسازم که نه تنها زمین را می شکافد، بلکه آن را دود می کند. می توانم بر بسیاری از مشکلاتی که طبیعت برای من می سازد، غلبه کنم. می توانم هزاران کار انجام دهم که شکافتن زمین در برابر آنها هیچ است. بلندی قدّ من به کوه نمی رسد، اما بلندی اندیشه ام آسمان ها را به تسخیرم درآورده است و… حال آیا با این اوصاف باز هم می توان گفت که ضعف جسمانی و کوتاهی قدّ من می تواند انگیزه ای محکم و منطقی برای تواضع و فروتنی و دوری از تکبر و خودخواهی شود؟

پاسخ:

  من فقط متعجبانه از ایشان می پرسم: آیا این هم شد انتقاد؟! الان شما با این فرمایشات نظر آیه را زیر سؤال بردید؟ ای کاش شما به جای اندیشیدن به ساختن بمبی برای انهدام زمین و شکافتن آن و از کوه بالاتر رفتن، دو کتاب در مورد کنایات ادبی می خواندید، تا متوجه بشوید منظور قرآن چیست! البته بنده شک دارم که ایشان متوجه نباشند که منظور قرآن چیست، زیرا به راستی هر کسی این جملات را بخواند، منظور را می فهمد. باز ما به جهت تنویر اذهان، مسئله را باز می کنیم:

    این آیه در صدد بیان این مطلب نیست که حد غرور و تکبر را نشان دهد، که اگر کسی توانست زمین را بشکافد یا از کوه بالاتر برود حق خودبرتربینی را داشته باشد، بلکه در حال بیان این مطلب است که ای انسان مغروری که گویا می خواهی با کشیده راه رفتن و بلند گام برداشتن، خود را برابر کوهی فرض کنی، تو کوه نیستی تو مخلوق خداوندِ قادر متعال و بندۀ او هستی و باید مطیع او باشی.

إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ: با راه رفتن متکبرانه روى زمین، زمین شکاف برنمیدارد هر چه خود را سنگین کند چنانچه بعض اکابر قریش اگر درب خانه کوتاه بود سر خم نمی کردند تا در را خراب کنند و وارد شوند و اگر چیزى از آنها روى زمین بود، خم نمی شدند تا بردارند و امروز هم در میان ما چنین اشخاصى که نمی توان با آنها تکلّم کرد هستند. وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا: معنى این نیست که بالاى کوه نمیتوانى بروى بلکه معنى اینست که کوه با اینکه یک جمادى بیش نیست از تو بزرگتر است هر چه بزرگى کنى به این درجه نمیرسى و تعجّب اینست که انسان بسیار ضعیف است.[1] حال آیا جناب منتقد می خواهند بفرمایند که می توانند هرمونهایشان را تقویت کنند تا از کوه بزرگتر شوند و عضلاتشان را خشک نمایند تا مانند کوه هرگز خم نشوند، حتی وقتی که از دنیا رفتند؟!

  پس فرمایش این آیه اشاره به این است که افراد متکبر و مغرور غالبا به هنگام راه رفتن پاهاى خود را محکم به زمین مى کوبند تا مردم را از آمد و رفت خویش آگاه سازند، گردن به آسمان مى کشند تا برترى خود را به پندار خویش بر زمینیان مشخص سازند! هدف قرآن این است که کبر و غرور را برای انسان بطور کلى، محکوم کند، نه تنها در چهره خاصى یعنى راه رفتن. چرا که برای انسان غرور سر چشمه بیگانگى از خدا و خویشتن، و اشتباه در قضاوت، و گم کردن راه حق، و پیوستن به خط شیطان، و آلودگى به انواع گناهان است.[2]

  پس قرآن به نقل از لقمان حکیم، به بیهوده بودن این رفتارهای افراد مغرور اشاره دارد، نه اینکه بفرماید که اگر توانستند چنان به زمین محکم بکوبند که زمین بشکافد یا وقتی مغرورانه راه می روند، از کوه بالاتر بروند، دیگر حق مغرور شدن دارند. فرمایشات ایشان پیرامون بمب ساختن و منهدم نمودن زمین و پرواز به فضا و غلبه بر طبیعت، بسیار نامربوط بوده و ربطی به منظور آیه ندارد. البته به جناب منتقد پیشنهاد می کنم که اگر به راستی می توانند بر طبیعت غلبه کنند و در برابر آن ضعفی ندارند، هرگز نمیرند و تا ابد زنده بمانند، تا ادعاهایشان، هر چند به منظور آیه نیز ربطی ندارد، اثبات شود!

 

 

شبهه 3: چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟ چرا نگوییم که تکبر و خودخواهی منشأ کینه ها و دشمنی ها، و تواضع موجب گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان می شود؟

پاسخ:

  اولاً استدلال قرآن ضعیف نیست، و مشکل از خود ایشان است که متوجه منظور قرآن نمی شود.

  ثانیاً خداوند متعال در جاهای دیگر قرآن باز از غرور صحبت کرده و قرار نیست، هر جا سخن از هر موضوعی می شود، همه چیز را در آنجا بیان کند.

  ثالثاً جالب است که ایشان دلیل قرآن را ضعیف می خوانند و خودشان چنین دلیلی می آورند: "چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟" پاسخ روشن است! زیرا تکبر و خودبرتربینی ذاتاً قبیح نیست و تواضع نیز ذاتاً خوب نیست. ما از ایشان می پرسیم: آیا خدا خودش را از ما برتر می داند یا خیر؟ اگر بفرمایند خیر، پس معتقد به دروغگو بودن خدا هستند، زیرا خدا کمال مطلق بوده و بدون شک از ما برتر است و هر کمالی هم که در ماست، خدا به ما هدیه کرده است، و اگر بگویند بله، پس چیزی که از دید خودشان دارای قبح ذاتی است را به خدا نسبت داده اند! پس در هر دو حال ایشان نقصی را به خدا نسبت می دهند. اینجاست که مشخص می شود که ادعای ایشان مبنی بر قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع، باطل و غیرمنطقی بوده است.

  رابعاً به طور اساسی از ایشان می پرسیم: چه ایرادی دارد که برای تنبیه یک فرد متکبر، با تکبر با او رفتار کنیم تا به اشتباه بودن عمل خودش پی ببرد؟ از سوی دیگر، آیا غیر از این است که تواضع در برابر افراد متکبر، بیشتر از آنکه باعث گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان شود، موجب افزایش تکبر فرد متکبر گشته، و منشأ کینه ها و دشمنیها می گردد؟

 

 

 

مناظرۀ حضرت ابراهیم(ع) با طاغوت زمانش

 

  آیۀ 258 سورۀ بقره، مناظره بین حضرت ابراهیم(ع) و پادشاه وقت را می آورد. پادشاه، خود را خدا می دانست و حضرت ابراهیم(ع) می خواست به او ثابت کند که خدای حقیقی کسی دیگر است نه او:

آیا آن کس را که خدا به او پادشاهی داده بود ندیدی که با ابراهیم درباره پروردگارش محاجّه می کرد؟ آنگاه که ابراهیم گفت: پروردگار من زنده می کند و می میراند. پادشاه گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم. ابراهیم گفت: خدا[ی من] خورشید را از مشرق برمی آورد، تو [اگر راست می گویی] آن را از مغرب برآور. آن کافر حیران شد…

 

  جناب منتقد، می فرمایند که «در این مناظره هر دو طرف، ضعیف [عمل] می کنند»! و سپس خود به جای حضرت ابراهیم(ع) و پادشاه نشسته، و از طرف آنها پاسخهایی را می دهند:

 

شبهه 1: وقتی پادشاه در پاسخ به این سخن ابراهیم که: «خدای من زنده می کند و می میراند» مدعی می شود که: «من هم زنده می کنم و می میرانم»، ابراهیم می تواند به او بگوید: اگر راست می گویی فلان مرده را زنده کن! در این صورت پادشاه زودتر مبهوت؟! می شود. ولی گویی ابراهیم واقعاً باورش می شود که پادشاه هم می تواند مرده ها را زنده کند.

پاسخ:

  مسئله اینجاست که حضرت ابراهیم(ع) بسیار هوشمندانه تر از جناب منتقد، پاسخ دادند! اگر ایشان چنین می فرمودند که فلان مرده را زنده کن، پادشاه می توانست بگوید که من فلان فرد را نمی کشم و این یعنی زنده کردن! همچنین در صورت چنین درخواستی پادشاه  می توانست دستور بدهد که کسی را به شکل آن فرد که مرده است، بیارایند و به نزد آنها بیاورند، و ادعا کند که این همان فرد است که زنده شده است، و حضرت ابراهیم(ع) با خودداری از این سخن، چیزی را از این پادشاه خواست که هیچگونه تقلب و لفاظی برای آن ممکن نباشد.

 

 

شبهه 2: می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، تو اگر راست می گویی آن را از مغرب برآور. فرض کنیم پادشاه در پاسخ به ابراهیم مدعی می شد که: این من هستم که خورشید را از مشرق برمی آورم، و بعد به ابراهیم می گفت: تو اگر راست می گویی به خدایت بگو که آن را از مغرب برآورد. در این صورت ابراهیم چه می توانست بگوید؟

پاسخ:

  اینجا نیز پادشاه بهتر از جناب منتقد عمل کرده است و در برابر حضرت ابراهیم(ع) سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داده است. اگر پادشاه در مقابل می گفت که من هستم که چنین میکنم، پس باز هم ابراهیم می توانست بگوید که خب تو که چنین قدرتی داری و کسی هستی که این کارها را انجام می دهی، پس قطعا میتوانی که خورشید را از مغرب هم بیاوری.

  امّا پادشاه از حضرت ابراهیم(ع) نمی خواهد که از خدایش بخواهد خورشید را از غرب برآورد، زیرا خودش به خوبی می داند که انسانی بیش نیست و چه بسا حضرت ابراهیم(ع) از سوی خدای حقیقی آمده باشد و درخواست این عمل که درخواست معجزه بود، در صورت عملی شدن درخواست، منجر به رسوایی شدید او می شد. به همین خاطر، پادشاه، دست به چنین اشتباه فاحشی در مناظره نمی زند و سکوت می کند!

 

 

شبهه 3: در همان ابتدا وقتی ابراهیم می گوید: خدای من زنده می کند و می میراند، پادشاه می تواند بگوید: تو از کدام خدا سخن می گویی و چگونه ثابت می کنی که مرگ آدمیان به دست خدای توست و چگونه ثابت می کنی که خدای تو می تواند مرده را زنده کند؟ آنچه ما می بینیم، مردن آدمیان ـ آن هم در اثر عوامل طبیعی و حوادث ـ است. اما زنده شدن مرده را ندیده ایم و اگر هم ببینیم معلوم نمی شود که آیا اراده خدای تو موجب زنده شدن او گردیده است یا عوامل طبیعی ناشناخته.

پاسخ:

  نمی دانم که آیا جناب منتقد خیلی در مناظره ضعیف هستند یا اینکه سطح این پادشاه که در مناظره با حضرت ابراهیم(ع) مغلوب گشته است، از ایشان خیلی بالاتر است! ایشان باز هم اشتباهی فاحش را از طرف پادشاه مطرح می کنند!

  اگر پادشاه چنین شبهاتی را طرح می کرد، فوراً با پاسخ نقضی روبرو می شد! حضرت ابراهیم(ع) حتی نیازی نمی دید از اینکه خدای خودش این کارها را کرده است دفاع کند، بلکه می فرمود: از کجا معلوم که خودت خدا هستی و کارهایی که به قوای الهی خودت نسبت می دهی حاصل عوامل طبیعی و حادثه نباشند؟ گویا جناب منتقد فراموش کرده اند که بحث اصلی بر سر دروغ بودن ادعای خدایی پادشاه است! ایشان که می خواهند به جای پادشاه پاسخ بدهند، به جای اینکه به پادشاه کمک کنند، از زبان او راه مغلوب نمودنش را نیز نشان می دهند!!

  از سوی دیگر، در صورت لزوم دفاع از الوهیت خدای حقیقی، حضرت ابرهیم ابتدا می توانست ثابت کند که عقلاً خدایی هست و سپس کمال مطلق بودن این خدا را نشان بدهد، و از این کمال مطلق بودن، هدایتگر بودن این خدا را نتیجه بگیرد، آنگاه بگوید اگر من به دروغ ادعا کنم که از سوی خدا هستم، لازمۀ هدایتگری خدا اینستکه اجازه ندهد ادعای دروغین معجزۀ من تحقق یابد، یعنی اگر من معجزه کنم و با ادعای اینکه عملم از سوی خداست، به شکلی معجزه آسا، مرده را زنده کنم یا زنده را بمیرانم، برخلاف هدایتگری همین خدای حقیقی است، پس اگر من معجزه ای کرده مرده را زنده نمودم، نظر به اینکه خدای حقیقی که وجودش را ثابت کردم، حاضر و ناظر است و لازمۀ هدایتگریش ممانعت از گمراهی مردمان است، اینکه موفق به این عمل شده ام، مشخص می کند که من مورد تأیید این خدای حقیقی هستم و از طرف او مبعوثم، زیرا اگر من مبعوث از سوی خدای حقیقی نبودم، او مرا در این امر موفق نمی نمود، بلکه مرا مغلوب می کرد.

 

شبهه 4: وقتی ابراهیم می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، پادشاه می تواند بگوید: اولاً خورشید ثابت است و حرکت زمین به دور خورشید باعث می شود که ما گمان کنیم خورشید هر روز صبح از مشرق بالا می آید. ثانیاً از کجا معلوم اراده خدای تو ـ  که اصلاً وجود و عدمش برای ما مسلم نیست ـ  عامل این پدیده است؟ ثالثاً اگر ما برای کسب اطمینان و یقین قلبی از خدای تو بخواهیم که برای یکبار و به انگیزه اثبات خدایی خودش، خورشید را از مغرب برآورد، آیا به این درخواست ما پاسخ مثبت می دهد؟ چرا من برای اثبات خدایی خودم باید چنین کاری بکنم، ولی حق نداشته باشم که از خدای تو چنین در خواستی کنم تا خدایی اش برایم ثابت شود؟

پاسخ:

اینجا نیز جناب منتقد فراموش کرده است که پادشاه با علم نجوم امروزی آشنا نبود که چنین جوابی بدهد! ولی اگر به شکلی مطلع بود، باز هم حضرت ابراهیم(ع) به سرعت می توانستند، او را مغلوب کنند:

  اولاً خورشید، به غیر از حالتی که مرکز خودش یا نقطه ای خاص در فاصله خاص با آن را مبداء مختصات قرار ندهیم، ثابت نیست، بلکه همراه با کهکشان راه شیری در حال حرکت است، شما که ادعای خدایی دارید، این را نمی دانید؟ از این گذشته حرکت امری نسبی است، و برای ناظری که روی زمین ایستاده است، صحیح است که بگوییم خورشید به دور زمین می چرخد؛ شما که از دید خودتان خدا هستید این را نمی دانید؟ ضمناً حرکت زمین به دور خودش است که روز و شب را ایجاد می کند و نه حرکتش به دور خورشید(!!) شما چه خدایی هستید که این را نمی دانید؟! ضمن اینکه فرافکنی نفرمایید! خب شما اگر خدا هستید، زمین را در جهت وارونه بچرخانید.(اینجا باز هم می بینید که اطلاعات جناب منتقد در تمام زمینه ها سطحی و ناچیز است، تا جایی که حتی عامل طلوع و غروب خورشید را چرخش زمین به دور خورشید می داند! و از سوی دیگر گمان می کند که خورشید ثابت است و از جایش تکان نمی خورد!)

ثانیاً خب خود شما بفرمایید که از کجا معلوم که ارادۀ خود شما، عامل اصلی وقوع چیزهایی مثل زنده کردن و میراندن است که شما به قدرت الهی خود، نسبت می دهید است؟(ضمن اینکه چگونگی امکان اثبات این امر برای خدای حقیقی از طرف حضرت ابراهیم(ع) نیز در پاسخ به شبهۀ پیشین مطرح گردید.)

ثالثاً چه کسی گفته خدای من برای یقین قلبی شما به این درخواست پاسخ مثبت نمی دهد و شما حق چنین درخواستی را ندارید؟ خدا قادر به انجام این معجزه هست.(البته همانطور که در بالا گفتیم، پادشاه خیلی عاقلانه تر از جناب منتقد عمل کرد و ساکت شد، زیرا اگر چنین درخواستی می کرد و خداوند، با وارونه چرخاندن زمین به دور خودش، خورشید را از جانب غرب می آورد، پادشاه به شدت مفتضح می گردید.)

رابعاً حالا بفرمایید ببینیم می توانید کاری بکنید که خورشید از غرب طلوع کند، یا خیر؟

 

 

 

شهادت دادن زنان در معاملات

 

  آیۀ 282 سورۀ بقره ابتدا توصیه می کند که وقتی معامله به قرض و نسیه می کنید، موضوع را مکتوب کنید تا به عنوان سندی معتبر درنزد دو طرف بماند، سپس می افزاید:

  و دو مرد را به عنوان شاهد بگیرد، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را به گواه گیرید تا اگر یکی از آن دو زن انحرافی یافت، دیگری به او یادآوری کند...

 

جناب منتقد، شبهاتی را به این آیه نسبت می دهند:

 

شبهه 1: در این آیه شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد قلمداد شده است و این حکم مسلماً تبعیض آمیز و بلکه تحقیرآمیز است.

پاسخ:

  خدمت جناب منتقد عرض می کنیم، که چشمانتان تبعیض آمیز و تحقیرآمیز می بینید، و مشکل از چشمان شما، و در واقع تعصبات شما علیه قرآن است و نه نص آیه، و این حقیقتی است که در بسیاری از شبهاتی که پیش از این، در همین مقاله از ایشان دیدیم، نمود دارد. آیا اینکه اسلام و قرآن، به ظرفیتهای جنسیتی انسانها، توجه می کنند، نشانگر تبعیض و تحقیر است؟ به طور اساسی، آیا شما معنای تبعیض را می دانید که این امر را تبعیض می خوانید؟! معنای تحقیر را چطور؟

  این سخن بیشتر به بهانه جویی شبیه است. اسلام و قرآن با توجه به ظرفیتهای زن و ظرفیتهای مرد، تفاوتهایی بین احکام آنها قائل می باشند. زن، به خاطر ظرفیتهایش، موظف به جهاد نیست، موظف به نان آوری نیست، موظف به تأمین مایحتاج زندگی نیست و... پس اسلام هیچ تبعیضی را علیه زن اعمال ننموده است، و در خیلی موارد نیز به نفع زن، حکم صادر می فرماید. هیچ تحقیری هم در اسلام برای زن وجود ندارد، تا جایی که قرآن یک زن را برای مؤمنین به عنوان نمونه معرفی می فرماید.[3] این دلسوزی منتقدین اسلام، برای زنان به راستی انسان را به یاد برخی رفقای قافله می اندازد. اینها که در مدینه های فاضله اشان زن کالایی تجاری است که تن و اندامش برای بالا رفتن فروش محصولات به کار می رود، بیش از آنکه به اندیشۀ زن توجه داشته باشند، به تن زن توجه دارند، بعد اینگونه نگران تحقیر زنان هستند و فکر می کنند که در حق زنان تبعیضی صورت گرفته است!

  در این مورد نیز، اسلام با توجه ظرفیتهای زن، و اینکه زن ممکن است دچار انحرافی شود، چنین دستوری داده است تا زن دیگری باشد و در صورت به خطا رفتن، به او یادآوری کند. در ادامه بیشتر در این مورد توضیح می دهیم.

 

 

شبهه 2: مگر فراموشی و اشتباه فقط مخصوص زنان است و مردها از آن مصون اند؟

پاسخ:

    مطابق آیه کریمه شاهد این حکم باید:

   دو نفر (وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَینِ)

    مرد بالغ (مِنْ رِجالِکمْ)

    مسلمان (مِنْ رِجالِکمْ)

    باشد یا

    اگر دو مرد نباشند [کافى است] یک مرد و دو زن شهادت دهند (فَإِنْ لَمْ یکونا رَجُلَینِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ)

    گویی مخاطب در اینجا می پرسد: چرا دو زن؟

    پاسخ می دهد:

    تا اگر یکى انحرافى یافت، دیگرى به او یادآورى کند (أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکرَ إِحْداهُمَا الْأُخْرى )

    از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند (مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ)[4]

 

  آیه کریمه تصریحی ندارد که چرا زمینه انحراف در این مورد در زنان بیشتر است، و اینکه گفته می شود ممکن است فراموش کنند یا به اشتباه بیفتند تفسیر، و برداشت افراد است. اما ممکن است گفته شود: معمولا زنان در مسائل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوه  معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان عهده دار هستند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند؛ البته این شیوه، هم عُقلایی است و هم با جسم و روحیه مرد سازگاری دارد، به خلاف خانم ها که از نظر جسمی و روحیه ای با بازار و معامله و کار بیرون، تناسب لازم را ندارند.[5]

  از طرف دیگر، خانم ها به خاطر عواطف قوى و روحیات ظریفی که دارند، ممکن است در صحنه قضاوت تحت تأثیر قرار گیرند و به هنگام ادای شهادت، مسیر صحیح را طى نکنند، لذا دو نفر زن باید انتخاب شوند تا اگر یکى از آنها دچار لغزش یا اشتباه شد، دیگری به او یادآورى نماید. بله، احتمال تحت تاثیر واقع شدن، در باره مردان نیز وجود دارد ولى روشن است که نوع مردان نسبت به نوع زن ها، از جهت احساسی و عواطفی کمتر تحت تاثیر قرار می گیرند.[6]

  این نکته را هم عرض کنم که اصل شبهه به صورت کلی مطرح شده است، در حالی که آیه کریمه تنها در بحث شهادت در دیون، این حکم را بیان نموده و مساله امکان انحراف زنان را به جاهای دیگر تعمیم و کلیت نداده است و به اصطلاح فقهی، مورد آیه، اخص از مدعاست؛ جناب منتقد ادعایی کلی به نام فراموشکاری زنان را مطرح نموده اند، در حالیکه موضوع آیه فرعی فقهی و جزئی به نام شهادت برای دیون است و صحبت از امکان انحراف دارد و نه امکان فراموشی!

 

 

  در ادامه مطلب منتقدانه، ایشان مطلبی را از جناب آقای سید محمد علی ایازی نقل می کنند که ایشان سه نکته را متذکر می شوند:

1-     چون زنان در جریان معاملات نبوده و نیستند و از مسائل اقتصادی و تجارت کمتر اطلاع دارند، زمینه فراموشی و سوء استفاده از آنان بیشتر است.

2-     اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان چه بسا موجب فراموشی می گردد.

3-     چون جنبه عاطفی زن قوی است، چه بسا ممکن است در شهادت به سوی کسی تمایل پیدا کند که با او مربوط است، مانند پدر، برادر، همسر و فرزند.

 

ایشان نیز به بیان شبهاتی می پردازند:

 

شبهه 3: معاملات (به معنای عام) را از یک لحاظ می توان به دو دسته تقسیم کرد:

 الف) معاملات ساده (که به طور معمول و متعارف بین مردم کوچه و بازار انجام می گیرد)

 ب) معاملات پیچیده (که جنبه های فنی و تخصصی دارند)

   اگر آنچه مورد نظر آیه است، نوع اول (الف) باشد، باید گفت شهادت در چنین معاملاتی نیاز به اطلاعات و تخصص در امور اقتصادی و تجاری ندارد و بنابراین حتی اگر فرض کنیم که زنان به طور کلی در امور مربوط به معاملات و مسائل اقتصادی و تجاری وارد نیستند، این واقعیت هیچ لطمه ای به ارزش و اعتبار شهادت آنها در معاملات ساده و ابتدایی وارد نمی کند و نمی توان در این موارد بین شهادت مرد و زن تفاوت قایل شد.

پاسخ:

  ما از کجا بدانیم که چه معامله ای ساده است، و چه معامله ای پیچیده؟! صدها مصداق ممکن است ذکر شود و محل اختلاف شود که آیا جزء معاملات پیچیده است یا معاملات ساده! با این نزاع، عملا خاصیت قانونی و کلیت حکم از بین می رود و غیر عملی و غیر اجرایی می گردد. ایشان با این تقسیم بندی، فقط مسئله را پیچیده تر می نمایند.

  قرآن کریم، با یک دستور ساده و عقلایی و فراگیر، یک قانون کلی را صادر کرده و تا حد زیادی زمینه ایجاد اختلافات آینده را گرفته است که در ذیل آیه هم به عنوان حکمت تشریع این حکم، بدان اشاره نموده است. اگر قرار باشد بحث «معاملات پیچیده و ساده» را هم پیش بکشد، در واقع یک زمینه اختلاف جدید را فراروی همه معامله گران باز کرده است! و آنوقت جنگ و دعوا بر سر این موضوع خواهد شد که آیا این معامله ی من، از نوع ساده اش است که در نتیجه فلان حکم را داشته باشد، یا از نوع پیچیده اش است که بهمان حکم را داشته باشد؟! طرح این موضوع، در عمل، فضای کار معاملات را عملا پیچیده تر، و نزاع ها را بیشتر می کند.

  پس نظر به اینکه معاملات ساده، قابل مصداق یابی نیست، این شبهه نیز کاربردی ندارد. ضمن اینکه به هر حال مسئله ی دور بودن زنان از محیط تجارت و معامله بر سر جای خودش است.

 

 

شبهه 4: اما اگر منظور آیه نوع دوم معاملات (ب) باشد، باید گفت اولاً در یک معامله پیچیده ملاک برای شاهد گرفتن، واردیت و تخصص شاهد در موضوع مورد معامله است نه زن یا مرد بودن او، و کسی هم که می خواهد برای چنین معامله ای شاهدی دست و پا کند، به سراغ افرادی می رود که در این امور آشنایی دارند خواه زن باشند و خواه مرد. نمی توان از پیش گفت که هیچ زنی در هیچ موردی از معاملات و مسائل اقتصادی وتجاری وارد نیست و هر مردی در هر معامله و تجارتی واردیت دارد و هر دو نفر مرد و زنی را که با هم مقایسه کنیم، بدون استنثناء معلوم می شود که دانش و تخصص و تجربه مرد در این امور از زن بیشتر است، ثانیاً اگر این توجیه درست باشد، باید گفت در مسائلی هم که مردان آگاهی و تخصص کمتری از زنان دارند، شهادت دو مرد باید معادل یک زن باشد. آیا آقای ایازی این را می پذیرند؟ ثالثاً وقتی بحث از تخصص و آشنایی در امور تجاری و اقتصادی مطرح باشد، دو نفر بودن زنان _ که بنا به فرض در این امور وارد نیستند _ چه مشکلی را حل می کند؟ آیا مطابق تحقیقات و اندازه گیری ها و محاسبات علمی، تخصص و آشنایی زنان در این امور نصف مردان است؟

پاسخ:

اولاً تخصص و وارد بودن، برای طرفین معامله لازم است و ضرورت دارد، نه برای شاهدها! طرفین معامله باید تخصص لازم در هر معامله ای که انجام می دهند را داشته باشند تا متضرر نشوند و زیان نکنند و به اصطلاح، سرشان کلاه نرود. کار شاهد چیست؟ همان طور که از نامش پیداست، به استناد اذعان طرفین معامله، گواهی می دهد که چنین معامله ای بین این دو طرف انجام شده است. وقتی اختلافی واقع شد، به محکمه قضایی می روند و قاضی هم بنا به متن معامله ی امضا شده، بین طرفین معامله حکم می کند. البته منظور این نیست که برای هر معامله ای هر گونه شاهدی ببریم! قطعا رعایت تناسب سطح آگاهی شاهد با موضوع معامله، به نفع طرفین معامله است، و این یک کار عقلایی است و هر عاقلی، شاهد متناسب با معامله اش را انتخاب می کند! مثلا تا حالا تاجری را دیده اید که برای یک معامله میلیاردی، دو نفر بی سواد را شاهد بگیرد؟ کاری مضحک و غیر عقلانی است و معمولا هیچ عاقلی چنین کاری نمی کند و به چنین شاهدی راضی نمی شود؟ آیه کریمه در مورد شاهدها فرمود: مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ: از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند. (آنچه که در شهادت ضروری و لازم است عدالت و مورد وثوق بودن است؛ حالا اگر تخصص هم داشت که چه بهتر).

  آیه کریمه هم چنین چیزی نگفته است که هیچ زنی تخصص لازم را ندارد، یا هر مردی تخصص لازم را داراست! بحث وضع «غالب» افراد جامعه دینی است (آن هم در موضوع شهادت دیون)؛ یعنی معمولا در فضای جامعه دینی اینگونه است. معمولا زنان در مسایل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوه  معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان عهده دار هستند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند. در تدوین احکام، وضع کلی افراد را لحاظ می کنند، نه موارد استثنا و جزئی!

 

ثانیاً منظور ایشان از مسائلی که زنها واردیت بیشتری دارند، چیست؟ آیه در مورد شهادت در معاملات سخن می گوید. در چه معاملاتی می شود گفت که واردیت زن بیشتر است؟

 

  ثالثاً نباید فراموش کرد که عدم آشنایی زنان به محیط تجارت، یک احتمال برای این دستور است، و نه اینکه دقیقاً نگرش قرآن چنین باشد. در یک نفر زن به تنهایی، این زمینه لغزش وجود دارد اما وقتی دو نفر شدند، می توان گفت که زمینه لغزش تا حدود زیادی کاهش پیدا می کند و به اندازه شهادت یک مرد از گزند آفات نامبرده در امان می ماند و اعتبار می یابد.  بله ما نمی توانیم اندازه بگیریم که آیا دقیقاً اینگونه هست یا نه! ولی نباید فراموش کرد که ما احکام را به صورت تعبدی، و از راه اثبات حقانیت منبع حکم می پذیریم، و وقتی به خدا و رسولش ایمان یافتیم، احکام آنان را اجرا می کنیم و نیازی به اندازه گیری نداریم. کسانی که فکر می کنند که در اینجا اشتباهی روی داده است، باید بروند با اینگونه اندازه گیریها، ادعایشان را ثابت کنند، اثبات به عهدۀ مدعی است و مدعی در اینجا جناب منتقد است.

 

 

شبهه 5: اگر اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان ممکن است موجب فراموشی آنها شود، اشتغال مردان در بیرون از خانه و درگیری آنها با مشکلات فراوان و متنوع (ناشی از مسئولیت اداره زندگی) نیز می تواند باعث فراموشی آنها در موضوع مورد شهادت شود. در این مورد چه فرقی بین زن و مرد وجود دارد؟ اتفاقا در اینجا زمینه فراموشی در مردان بیشتر از زنان است!

پاسخ:

  همان طور که عرض کردم بحث از غالب افراد جامعه است، چون در تدوین احکام، وضعیت غالب افراد را لحاظ می کنند تا حکم و قانون، خاصیت عام و کلی بودنش را برای افراد جامعه به دست آورد و زمینه اجرایی پیدا کند.

  در یک جامعه ی دینی، وضع غالب مردان و زنان چنین است که زن در کانون بسیار مهمی به نام خانه فعالیت می کند (اگر صفحه ها هم بخواهم درباره اهمیت کار زن در محیط خانه توضیح بدهم، شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم)، و مرد هم وظیفه تهیه نفقه همسر و فرزندانش را بر عهده دارد. به طور طبیعی _و مطابق آن چیزی که همین الان هم در فضای جامعه اسلامی مان به صورت یک امر غالبی می بینیم، محیط کار و معامله غالبا از آنِ مردان است، و ادارۀ محیط خانه به عهدۀ خانم ها.

  حتی اگر این مورد را هم بتوانید به نحوی پاسخ دهید، مسأله تفاوت روحیه و عواطف زن و مرد، و غلبه آن در زنان را نمی توانید انکار کنید و توجه دقیق و صحیح به همین مورد هم برای پاسخ، کافی است.

  البته اینرا نیز فراموش نکنیم که ایراد ایشان، بسیار نامربوط است، زیرا اشتغال مردان به طور طبیعی هم با معاملات سر و کار زیادی دارد ولی اشتغال زنان با معاملات سر و کار کمتری دارد و اینکه ایشان می فرمایند که مردان نیز به واسطۀ اشتغال نمی توانند با معاملات آشنا شوند، از آن فرمایشاتی است که انسان را از غرضورزی ایشان، حیرتزده می کند.

 

 

شبهه6: فرض کنیم عاطفه زن قوی تر از مرد است (فرضی که البته به هیچ وجه کلیت ندارد). ولی مگر فقط احساس و عاطفه است که بر روی قضاوت یا شهادت انسان تاثیر می گذارد؟ اعمال و رفتار انسان (و از جمله شهادت دادن او) معلول و برآیند تاثیر عوامل بی شماری است که احساس و عاطفه فقط یکی از آنهاست. آیا در همه آن موارد (عوامل) زنان بیشتر از مردان تحت تاثیر قرار می گیرند؟ به عنوان مثال آیا ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زنان هم کمتر از مردان است؟ ممکن است احساس و عاطفه زنی هنگام شهادت دادن تحریک شود، اما ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او مانع از آن شود که تحت تاثیر عاطفه قرار گرفته و شهادت دروغ دهد. همینطور ممکن است مرد هنگام شهادت دادن تحت تاثیر احساس و عاطفه نباشد، ولی ضعف ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او موجب تطمیع شدن و وسوسه شدن و یا ترس و مصلحت سنجی های دنیایی و نفسانی شود و شهادت دروغ دهد. فراموش نکنید که عادل بودن مرد یا زن در زمان انجام معامله، تضمین نمی کند که ماهها بعد (هنگام ادای شهادت) هم عادل باشند.

پاسخ:

  اولاً همیشه عواطف زن از مرد قویتر نیست، اما در غالب موارد، چنین است! این مسأله بسیار ساده و بدیهی است و انکارش، مثل انکار بدیهیات است! یک مرد گاهی چند ساعت هم نمی تواند ناله و بهانه جویی های بچه اش را تحمل کند، اما یک مادر همیشه و 24 ساعته، او را در باران مهر و عاطفه خود غرق می کند! درباره این مطلب بیشتر توضیح نمی دهم چون انکارش واقعا انکار بدیهیات است و هر کسی آن را به راحتی درک می کند. آیه حکم کلی را آورده است، در تدوین قوانین کلی، وضع غالبی افراد لحاظ می شود تا آن قانون خاصیت عمومی پیدا کند و قابلیت اجرا داشته باشد.

 

  ثانیاً تنها عامل مؤثر در شهادت عواطف نیست. البته در آیه کریمه سخن از احساس و عواطف نیست و جناب آقای ایازی آن را به عنوان یکی از حکمت های احتمالی آیه کریمه ذکر کرده اند. اما باید توجه داشت که در سایر عوامل مورد نظر جناب منتقد، یعنی ایمان و تقوا و عدالت و وجدان، تفاوت خاصی بین زن و مرد نیست، پس نظر به اینکه عامل مؤثری که در زن و مرد به شکل متفاوتی قرار دارد، خواه آشنایی به محیط معامله باشد و خواه تأثیر عواطف، در زن بیشتر ایجاد مشکل برای شهادت می کند، باعث می شود که در شهادت دیون، دو زن به جای یک مرد شهادت دهند.

 

  ثالثاً البته ممکن است ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زن، مانع از تأثیر احساسات او بشود، ولی در عین حال نیز ممکن است که مانع از آن نشود! در عین حال همانقدر که ضعف ایمان و تقوا و عدالت و وجدان در مرد می تواند باعث شهادت دروغ شود، در زن نیز می تواند. پس باز هم می بینیم که در بحث عواطف بیشتر در زن اثر دارند، و تأثیر سایر عوامل بر هر دو جنسیت یکسان است.

 

  رابعاً اینکه می فرمایند عادل بودنشان در زمان معامله تضمین نمی کند که ماهها بعد عادل باشند، پاسخش این است که اول اینکه، بحث آیه درباره شهادت دیون است و نه مطلق شهادات. دوم اینکه هیچ تضمین قطعی در مورد هیچ شاهدی وجود ندارد! چه دو مرد عادل و چه هزار مرد عادل، چون همه انسان ها _جز معصومین_ احتمال خطا و اشتباه و انحراف و لغزش و گناه دارند. همان طور که عرض کردم مورادی که در آیه کریمه ذکر شده، زمینه بروز انحراف را در حد قابل قبول و عُقلایی کاهش می دهد، اما آیا به صفر می رسد؟ هرگز! چون آن مشکل ریشه در نقص قانونی ندارد، بلکه از نقص انسانی، منشأ می گیرد.

 

 

شبهه7: اصولاً مشکل آیه این است که از همان ابتدا می گوید: دو «مرد» را به شهادت بگیرید؛ در حالی که عادلانه تر و حکیمانه تراین است که جنسیت شاهد را تعیین نکند و به جای آن بگوید: دو «انسان» عادل و مطمئن و آشنا به موضوع مورد معامله را به عنوان شاهد بگیرید. در این صورت هیچکدام از مشکلاتی که در بالا مطرح شد بوجود نمی آمد و آقای ایازی نیز مجبور نمی شدند به چنین توجیهات ضعیفی متوسل شودند!

پاسخ:

  این شبهه نیز با توجه به توضیحات فوق، نامربوط و منتفی است، و اینکه از دیدگاه جناب منتقد توجیهات مورد نظر ضعیف است و آیه مشکل دارد، چیزی را به نفع ایشان اثبات نمی کند، و صرفاً ادعای خود ایشان است.

  همانطور که گفته شد، عدم آشنایی زن با محیط تجارت و تأثیرات عواطف زن که در بیشتر موارد، نقطه قوت زن است، نمی تواند در بحث شهادت دیون، نادیده انگاشته شود.

  البته بد نیست بدانیم، که اگر ما حکمتی هم برای این حکم سراغ نداشته باشیم، به معنای وجود نداشتن هیچ حکمتی در آن نیست، و می توانیم به صورت تعبدی از آن پیروی کنیم. همانطور که می بینید جناب منتقد به طور کلی علیه تفسیرات این آیه، اعتراضات نامربوطی را مطرح فرمودند که همگی را پاسخ گفتیم، ولی در برابر متن خود آیه به جز برچسب زدن و تبعیض نامیدن، کاری از دستشان بر نیامد و همین ادعای کوچکشان نیز فاقد هرگونه برهانی بود و البته باطل بودنش را نیز نشان دادیم.

 

 

 

دلیل نبودن معبودی دیگر

 

  آخرین آیه ای که از دیدگاه جناب منتقد یکی از استدلالات اشتباه در قرآن است، آیه 42 سورۀ اسری است که برای نفی وجود معبود دیگر غیر از الله می گوید:

بگو: اگر چنانکه می گویند، با او معبودانی [دیگر] بود، در آن صورت حتماً در صدد جستن راهی به سوی [خداوند] صاحب عرش برمی آمدند.

 

این هم اعتراض جناب منتقد:

 

شبهه: از نقد این دلیل صرفنظر می کنم، چون معنای آن را اصلاً نمی فهمم!

پاسخ:

  این شبهه هم از آن شبهه هاست! جناب منتقد، شما که معنای آنرا اصلاً نمی فهمید، چگونه آنرا یک استدلال غلط و ضعیف می دانید؟ به راستی عجیب است! برای نقد اسلامستیزان، نیازی نیست که ما چیزی بگوییم، همین که خودشان سخن بگویند کافی است! این آیه استدلالی را به صورت خلاصه مطرح فرموده است که مثل بسیاری از آیات استدلالی، حضرت محمّد(ص) در بحث با مشرکین از آن استفاده می فرمایند. لازمۀ درک منظور آیه این است که بدانیم مشرکین چه گفته بودند و حضرت محمّد(ص) چگونه آیه را برای آنها باز کردند. بعد از اینکه این مسائل روشن شد، جناب منتقد باید بیایند بگویند که مشرکان چنان گفته بودند و قرآن اینگونه پاسخ داده است، و به فلان دلیل من می گویم که سخنش اشتباه است، تا ما نیز مثل موارد قبلی، به ایشان نشان بدهیم که سخن خودشان اشتباه است و نه سخن قرآن!

 

  اما پیرامون منظور آیه می توان دو نگرش داشت:

 

الف)ممکن است با توجه به اینکه خدا قدیر است، و مشرکین نیز این فرض را قبول داشتند، اقدام به استدلال شده باشد: از آنجا که لازمۀ قدرت، سلطه جویی است، اگر بیش از یک موجود قدیر وجود می داشتند، خواهان این می گشتند که الوهیت را به تنهایی در دست داشته باشند و به نزاع می پرداختند، زیرا ذات قدرت نیز عین غلبه است. این برهان توحیدی، به برهان تدافع قدرتین مشهور است. امام صادق(ع) به صورت خلاصه این برهان را اینگونه بیان فرمود: «این گفتار تو که می گویی خدا دو تاست از سه حال بیرون نیست، یا هر دوی آنها قدیم و قوی هستند، یا هر دوی آنها ضعیفند یا یکی قوی و دیگری ضعیف است. اگر هر دو قوی هستند پس چرا همدیگر را دفع نمی کنند تا یگانه مدبّر عالم شوند و اگر خیال می کنی که یکی ضعیف و دیگری قوی است، آنکه قوی است خدا و آن دیگری عاجز است.»[7] این برهان را در بخش دوم این مقاله(دلیل قرآن برای نبودن خدایی غیر از خدای یگانه)، در توضیح بحث استدلال به نظم، توضیح دادیم.

 

ب)ممکن است منظور آیه، بحث شفاعتِ بتها باشد. یعنی با توجه به اینکه مشرکین عربستان بتهای خویش را خدای حقیقی نمی دانستند، بلکه آنها را دارای یک مقام شفاعت نزد خدا می دانستند، ممکن است قرآن بفرماید که اگر این معبودها هم با خدا بودند، راهی به سوی خدا یافته و شفاعت شما را می نمودند و در واقع تکیه بر عدم نصرت خدا برای آنان و موفقیتهای اسلام در برابر ایشان باشد.

 


[1] أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 8، ص 25.

[2] برگزیده تفسیر نمونه، ج 2، ص 639، با تغییراتی جزئی.

[3] تحریم(66): آیه 11.

[4] تفسیر نمونه، ج 2، ص 386.

[5] طبق حدیث امیر بیان (ع) خانمها مثل گل اند: لا تملک المرأة ما جاوز نفسها، فأن المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة (نهج البلاغه/نامه31) اموری که خارج از توان زن است را به او مسپار زیرا زن چون گلی ظریف است، نه پیشکار در امور مالی (و وکیل در کارهای اقتصادی و ...). [قهرمانة مؤنث قهرمان است و قهرمان در زبان عربی به معنای پهلوان نیست. بلکه معنایی که ذکر شد در کتب لغت آمده است. منظور حضرت نهی از به خدمت گرفتن زن در امور شخصی و مالی و اداری شوهر و بیگاری کشیدن از اوست.]

[6] تفسیر نمونه، ج 2، ص 387 ؛ تفسیر نور، ج 1، ص 456.

[7] الکافی ،ج 1، ص81.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۹
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله

نام مقاله : استدلال های ضعیف در قرآن (بخش اوّل)

منبع : پاد زندیق

 

نگارندگان : گروهی از پژوهشگران در پاسخ به حجت الله نیکو

 

 این مقاله، مقاله ای دو قسمتی است و شما در حال مطالعه ی قسمت اوّل هستید. برای مطالعه ی قسمت دوم، اینجا کلیک کنید.

 

در این مقاله به شبهه سازی یکی از منتقدین اسلام که مدعی وجود استدلالهای ضعیف در قرآن است، می پردازیم.

 

 

پاسخ قرآن به این شبهه که غیرعربها قرآن را به محمّد(ص) آموختند

 

  جناب منتقد، اینگونه شروع می کند: «بسیاری از کافران و مشرکان معتقد بودند که محمد آیات قرآن را از افرادی دیگر می آموزد و برای مردم بیان می کند.» ولی معلوم نیست که این "بسیاری" را از کجا آورده است! از آن مهمتر اینکه، آیه ای که آنرا هدف گرفته است، از "افرادی دیگر" سخن نمی کوید، بلکه از ادعای مشرکین مبنی بر اینکه "فردی عجمی(یعنی غیرعرب)" آنرا به حضرت محمّد(ص)، آموخته است، سخن می گوید. در ادامه مدعی می شود که «عده ای نظرشان به سلمان فارسی بود و عده ای دیگر نیز به فردی که به زبان عبری سخن می گفت، مشکوک شده بودند (و البته طبیعی بودکه عده ای نیز قائل به ارتباط پنهانی او با افرادی دیگر بوده باشند).» ولی باز هم برای سخنانش سندی ذکر نمی کند.

 

اکنون به آیه 103 سوره نحل در پاسخ به این شبهه می پردازد:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یقُولُونَ إِنَّمَا یعَلِّمُهُ بَشَرٌ  لِّسَانُ الَّذِى یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَاذَا لِسَانٌ عَرَبىِ  مُّبِین

«و نیک می دانیم که آنان می گویند: «جز این نیست که بشری به او می آموزد» [نه، چنین نیست. زیرا] زبان کسی که این نسبت را به او می دهند،  غیر عربی است [در حالی که]این [قرآن] به زبان عربی روشن است.»

 

  پیش از پرداختن به شبهات، به بیان این نکته می پردازیم که جناب منتقد، آشکارا مرتکب مغالطۀ نقل قول ناقص شده است. استدلال قرآن، به همینجا ختم نمی شود، و در واقع آیات 103 تا 105 هستند که به بیان استدلال می پردازند:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یقُولُونَ إِنَّمَا یعَلِّمُهُ بَشَرٌ  لِّسَانُ الَّذِى یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِىٌّ وَ هَاذَا لِسَانٌ عَرَبىِ  مُّبِینٌ(103) إِنَّ الَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ بَِایاتِ اللَّهِ لَا یهَْدِیهِمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ(104) إِنَّمَا یفْترَِى الْکذِبَ الَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ بَِایاتِ اللَّهِ  وَ أُوْلَئک هُمُ الْکذِبُونَ(105)

یعنی: ما مى دانیم که آنها مى گویند: «این آیات را انسانى به او تعلیم مى دهد!» در حالى که زبان کسى که اینها را به او نسبت مى دهند عجمى است ولى این (قرآن)، زبان عربى آشکار است! (103) به یقین، کسانى که به آیات الهى ایمان نمى آورند، خدا آنها را هدایت نمى کند و براى آنان عذاب دردناکى است. (104) تنها کسانى دروغ مى بندند که به آیات خدا ایمان ندارند (آرى،) دروغگویان واقعى آنها هستند!(105)

 

  اکنون به شبهات ایشان می پردازیم:

 

شبهه 1: اولاً ممکن است فردی که زبان مادری اش فارسی است، به زبان عربی هم مسلط باشد و هیچ دلیل محکم و قاطعی مبنی بر اینکه سلمان فارسی (و یا آن فرد عبری زبان)، به زبان عربی تسلط نداشت، موجود نیست.

پاسخ:

  معلوم نیست، جناب منتقد، از کجا به این نتیجه رسیده اند که این آیه، از عدم تسلط، فرد مورد نظر مشرکین بر زبان عربی سخن گفته است! البته تعجب نکنید! مشکل منتقدین اسلام همیشه همین است که اسلام را بر اساس پیشفرضهای خودشان سوءتفسیر و سپس نقد می نمایند. گویا ایشان متوجه منظور قرآن، از عربی آشکار بودن قرآن نشده اند، و از آن نتیجه به لزوم عربزبان بودن فرد مورد نظر می گیرند!

  در این آیات، قرآن با اشاره به لسان عربی بودن قرآن، می فرماید که قرآن دارای فصاحت و بلاغت و زیبایی ادبی خاص خود است، که کافران را وادار می کرد که آنرا سحر بنامند.[1] اکنون، باید پرسید که آیا ممکن است کسی که زبان مادریش عربی نیست، و به همین دلیل اعجمی و غیرعرب، خطاب می شود، بتواند یک اثر عربی فاخر ایجاد کند؟ بله یک غیرعرب هم می تواند عربی یاد بگیرد، ولی آیا می تواند اثری در حدّ قرآن بیاورد؟ اگر مشرکین و کافران، اینگونه فکر می کنند، آنگاه مخاطب آیات تحدی قرآن قرار می گیرند، و از ایشان دعوت می شود که اگر می توانند، فقط یک سوره مثل قرآن بیاورند.

    با توجه به این که در ابتدا می فرماید: لِسانُ الَّذی یلْحِدُونَ إِلَیهِ أَعْجَمِی؛ معلوم می شود آیات اصالتا در جواب کسانی است که معلم مورد نظر را فردی غیر عرب می دانسته اند که الفاظ و مفاهیم را به پیامبر القا می کند و پیامبر به مردم می رساند و قرآن جواب داده که او عرب نیست در حالی که قرآن عربی فصیح است و برای رسیدن به این آیات راهی جز وحی نیست که فرد مورد نظر شما، ادعای وحی ندارد و پیامبر هم باید مفتری باشد که محال است. از این جواب، جواب بقیه شق ها هم معلوم می گردد و مجموع سه آیه جواب کامل است.[2] در پاسخ به دو شبهۀ بعدی بیشتر به این مسئله می پردازیم.

 

 

شبهه 2: ثانیاً می توان فرض کرد که سلمان فارسی (یا فرد دیگری)  مضامین خاصی را به زبان دست و پا شکسته به محمد القا می کرد و آنگاه محمد آن مضامین را با زبان فصیح و بلیغ خود به مردم ابلاغ می نمود.

پاسخ:

  اولاً اگر افرادی دیگر متنی را به ایشان، آموزش داده و سپس ایشان به زبان عربی فصیح در آورده و به نام خدا مطرح می نمودند، آنگاه ایشان، افترا زننده به خدا می شود زیرا آیاتی که از دیگران تعلیم یافته به خدا نسبت می دهد، که قرآن طبق آیه های 104 و 105، می فرماید که کسانی که دروغ می بندند، ایمان ندارند و این افراد دچار عذاب دردناک خواهند شد. در واقع این آیه نیز روشن می سازد که اگر حضرت محمّد(ص) به خدا دروغ بسته بودند، خدا ایشان را به حال خود رها نمی کرد و ایشان را دچار عذاب می کرد. در واقع این دو آیه، توسط آیات 44 تا 47 سورۀ الحاقة، تفسیر می شوند: « اگر او سخنى دروغ بر ما مى بست، (44) ما او را با قدرت مى گرفتیم،(45) سپس رگ قلبش را قطع مى کردیم، (46) و هیچ کس از شما نمى توانست از (مجازات) او مانع شود(47)» پس بر اساس آیه های 104 و 105، روشن می شود که به فرض شبهه، عمل حضرت محمّد(ص)، تهمت و دروغ بستن بر خدا بود، و لذا خدا رگ قلب ایشان را قطع می نمود، و قدرت را از ایشان می گرفت. با توجه به تاریخ اسلام که نه تنها این حادثه رخ نداد، بلکه رسالت ایشان، با موفقیت بزرگ روبرو شد، آشکار و روشن است که خدا نه تنها قدرت را از ایشان نگرفت و رگ قلب ایشان را قطع نکرد، بلکه ایشان را در بین عرب و عجم عزیز کرد، و امروزه نیز این امر ادامه دارد، تا جایی که دشمنان حضرتش، جز با دروغ و تهمت، نمی توانند بر ضد ایشان، سخنی به زبان بیاورند. در واقع، این آیات با اشاره به حقیقتی منطقی جواب این شبهه را داده اند. حقیقت منطقی مورد نظر هم این است که لطف و هدایتگری خدا مانع از آن می شود که دروغگویی که ادعای پیامبری دارد و آنچه را که آورده را معجزه می داند، نصرت یابد.

 

  ثانیاً از منکرین اسلام، دعوت می شود که اگر فکر می کنند چنین کاری ممکن است، از فردی غیرعرب بخواهند مضامین خاصی را به زبان دست و پا شکسته به یک ادیب نامسلمان عرب القا کنند و آنگاه او، آن مضامین را با زبان فصیح و بلیغ، به سوره ای مثل قرآن، تبدیل نماید! زیرا قرآن می فرماید که «و اگر در باره آنچه بر بنده خود [پیامبر] نازل کرده ایم شک و تردید دارید، (دست کم) یک سوره همانند آن بیاورید و گواهان خود را- غیر خدا- براى این کار، فرا خوانید اگر راست مى گویید»[3]

 

 

شبهه 3: ثالثاً ـ  و مهمتر از همه اینکه ـ در این آیه به این نکته مهم توجه نشده است که مشکل اصلی در «مفهوم» است نه «مصداق». به عبارت دیگر مشکل اصلی در این است که عده ای گمان می کنند که محمد این آیات را از فرد یا افراد دیگری می آموزد نه از فرشته وحی. حال اگر در تشخیص مصداق اشتباه کنند و به فرد یا افراد خاصی مظنون باشند، با اثبات اینکه آن افراد عربی نمی دانند و یا اگر می دانند، رابطه ای با پیامبر ندارند و پیامبر چیزی از آنها نیاموخته است، نمی توان مشکل را از ریشه حل کرد. زیرا منکران خواهند گفت که فرد دیگری به غیر از آن که مورد نظرشان بوده است، آیات قرآن را به محمد می آموزد و چه بسا آن فرد، زبانش عربی باشد و از شعر و شاعری و سخنوری و حکمت و… نیز چیزهایی بداند. ساده نگری قرآن در اینجا شگفت می نماید: عده ای از مخالفان پیامبر گمان کرده اند که سلمان فارسی آیات قرآن را به او می آموزد، و حال آیه ای نازل می شود که اثبات کند گمان آنها باطل است و سلمان نمی تواند چنین آیاتی را به پیامبر بیاموزد، آن هم به این دلیل که زبانش عربی نیست!؟ به این نکته هرگز توجه نشده است که حتی اگر دلیل آیه کاملاً درست و منطقی باشد ـ که نیست ـ تنها نتیجه آن این است که سلمان (و یا فلان فرد مورد نظر) آیات قرآن را به پیامبر نیاموخته است، همین و بس. اما گر عده ای دیگر از منکران و مخالفان پیامبر در همان زمان و یا در آینده، به فرد یا افراد دیگری مظنون شوند، آیا با دلیلی که در این آیه آمده است می توان شک و شبهه آنها را برطرف کرد؟ انتظار من از یک کتاب آسمانی ـ که بنا به فرض باید تا روز قیامت هدایتگر همه جهانیان باشد ـ این است که اگر می خواهد با اقامه دلیل و برهان از خود رفع اتهام و شبهه کند، به گونه ای عمیق، ریشه ای و کلی استدلال بیاورد تا سخنش برای همه جهانیان و تا ابد شنیدنی و قابل تأمل باشد. آیا دلیلی که در آیه مورد بحث آمده، برای امروزیان هم شنیدنی و قابل تأمل است؟

پاسخ:

  این شبهه نیز، بر اساس سوءبرداشت منتقد محترم، ایجاد شده است، و اصالتی ندارد. قرآن، اگر در نخستین آیه به اعجمی بودن اشاره می کند، فقط به موضوع شبهۀ منکرین می پردازد، ولی در کل این آیات، پاسخی می دهد که برای تمام زمانها مفید است.

  اگر آنان که معلم پیامبرند، عربی را به خوبی می دانند و این آیات را بر پیامبر تلاوت می کنند، و ایشان به عنوان وحی به مردم می رساند، خواهیم گفت:

  اولاً گفتن چنین آیاتی هم از حیث معنا و هم از حیث بلاغت لفظی از بشر محال است و جز گرفتن وحی راهی بدان نیست، و کسی را که در این امر شک دارد، قرآن از او دعوت می نماید تا سوره ای مثل قرآن بیاورد و ثابت کند که این آیات را بشر هم می تواند بیاورد.[4] در واقع به عربی مبین و آشکار بودن، می تواند به همین مسئله بازگردد که اگر حس می کنند اینها را بشری به حضرت می آموزد، یک سوره مثل آن، به زبان عربی بیاورند که تمام ویژگیها و زیباییهای قرآن را دارا باشد. در واقع مشرکین اگر راست می گفتند می توانستند خودشان هم سوره ای مثل قرآن، که به عربی مبین باشد، بیاورند و نشان بدهند که حضرت(ص) دروغ می گوید.

  و ثانیاً چنانکه در بالا گفتیم، طبق آیه های 104 و 105 از سورۀ نحل، که توسط آیات 44 تا 47 سورۀ الحاقة، تشریح می شوند، در صورت صحت ادعای مشرکین، این عمل از حضرت محمّد(ص)، مصداق بارز دروغ بستن به خدا بود، و در این صورت، خدا ایشان را عذاب می کرد، قدرت ایشان را نابود نموده و رگ قلب ایشان را قطع می فرمود.

 

  ضمناً قرآن در این آیات، حالت دیگری را نیز در نظر گرفته است، که منتقد متوجه آن نشده است: اگر فردی که مد نظر آنان بوده با مفاهیم وحیانی کتب آسمانی قبلی آشنایی داشته و عربی بلد نبوده، پس او معناها را به پیامبر القا کرده و پیامبر با لفظ خود گفته است و لفظ خود را به خدا نسبت داده است، جواب این فرض آن است که نخست: معارف قرآن و حتی داستان های پیامبران آنگونه که در قرآن آمده با داستان های انبیا در تورات و انجیل موجود در زمان پیامبر تفاوت اصولی دارد زیرا آنها در معارف مبلغ تثلیث و شرک و فرزند داشتن خدا و... بودند و پیامبران را هم انسان هایی می دانستند که مرتکب گناه و زنا و ... می شوند در حالی که معارف ناب قرآنی را جز با هدایت خاص خداوند نمی توان دریافت که این هدایت خاص که همان وحی است، نصیب پیامبر شده است از این رو در آیات بعد می فرماید:

إِنَّ الَّذینَ لا یؤْمِنُونَ بِآیاتِ اللَّهِ لا یهْدیهِمُ اللَّهُ

  کسانی که به درجات بالای ایمان نرسیده اند، مورد هدایت خاص خدا قرار نمی گیرند و وحی بر آنان نازل نمی شود.

  البته باز هم بحث تحدی، و عذاب خدا در صورت دروغ بستن حضرت محمّد(ص)، در این حالت نیز وجود دارد.

 

 

 

دلیل قرآن برای نبودن خدایی غیر از خدای یگانه

 

  آیۀ 22 سورۀ انبیاء برای اثبات توحید اینگونه دلیل می آورد:

«لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا»

یعنی: اگر در زمین و آسمان، معبود دیگری غیر از الله وجود داشت، فاسد می شدند.

 

 که جناب منتقد، مقصود آیه را اینگونه تبیین می کند: «نظام جهان از هم می پاشید.اما همین که می بینیم نظم جهان برقرار است، نتیجه  می گیریم که در زمین و آسمان فقط یک خدا حکومت می کند» که گویا ایشان به صورت دست و پا شکسته، برهان تدافع قدرتین را مطرح کرده اند، پیرامون این برهان نیز در ادامه توضیح می دهیم.

 

  پیش از بررسی شبهات جناب منتقد، به تبیین منظور آیه می پردازیم:

    برهان تمانع و توارد، یکی از معروفترین براهین کلامی بر نفی تعدد خالق و پروردگار جهان است. چندین آیه بر این برهان اشاره دارد. «لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا»[5] آیه 91 سوره مومنون:«ماکانَ مَعَه مِن اِلهٍ اذاً لَذَهَبَ کلُّ اِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعضُهُم عَلی بَعض»[6] مشهورترین این آیات است. بهترین و ساده ترین تقریری که برای این برهان ارائه شده است این است که:

  اگر این دو خدا در مورد خلقت یک موجودی اختلاف نظر داشته باشند و یکی از آنها بخواهد آنرا خلق کند و دیگری نخواهد، در این صورت، سه حالت متصور است. حالت1: اراده هر دو محقق میشود که محال است زیرا مستلزم اجتماع نقیضین است. حالت2: اراده هیچ یک محقق نمیشود که محال است زیرا با قدرت مطلق داشتن خداوند تناقض دارد، و بازگشت آن به اجتماع نقیضین است؛ زیرا فرض این است که خداوند خالق قادر مطلق است[این مسئله امری است که با برهان قابل اثبات است، ولی نظر به اینکه مخاطبین آیه، یعنی مشرکین این مسئله را قبول داشتند، نیازی به اقامه برهان برای ایشان نبوده است] ولی بر اساس این فرض قدرت او محدود شده است و محدودیت قدرت او به خاطر مانع خارجی است نه عدم قابلیت موجود مفروض. حالت 3. اراده یکی محقق میشود که باز هم محال است زیرا در این صورت یکی از انها قادر مطلق خواهد بود و دیگری قدرتش محدود است درحالیکه خدا طبق فرض قادر مطلق است. بنابراین فرض تعدد آلهه مستلزم محال است و آنچه مستلزم محال است خودش محال است. البته تقریر این برهان در مورد ربوبیت و سرپرستی امور بندگان و مخلوقات نیز جاری است. زیرا مثلا اگر اراده این خدایان در مورد تقدیر مشخص یکی از مخلوقاتشان با هم منافات داشته باشد این سه حالت مفروض باز هم پیش می آید.

  بعلاوه حتی در فرض عدم اختلاف نیز میتوان از این برهان کمک گرفت. زیرا مثلا در ربوبیت یا خلقت موجودی مشخص، اگر اراده هر دو به یک صورت باشد از آنجا که اراده خداوند علت تامه برای خلقت و ربوبیت است و خداوند بی نیاز مطلق است، حال این کار خاص(ربوبیت یا خلقت) اثر کدام یک از آنهاست؟ سه حالت متصور است. الف.اثر هر دوست که محال است زیرا مستلزم اجتماع دو دلیل تامه بر یک معلول و در نهایت متسلزم اجتماع نقیضین است (چون فرض این است که هر یک علت تامه اند و وقتی دو تا بتواند بر یک معلول وارد شود، پس علت تامه نیستند وگرنه علت دیگر نمی توانست ورود پیدا کند.) ب. اثر هیچ یک نیست، که مستلزم تحقق معلول بدون علت تامه و نیز خلف فرض است زیرا فرض این است که این موجود مخلوق آنهاست. ج.اثر یکی از آنهاست که در این صورت نیز هم ترجیح بلامرجح پیش می آید و هم خلف فرض است، زیرا طبق فرض، هر دو اراده به خلقت یک چیز کرده اند و باید هر دو در ایجاد او اثر داشته باشند.[7]

 

 

  اکنون به شبهات وی می پردازیم:

 

شبهه 1: مقدمة اول آن (متن آیه) گزاره ای شرطی است که درستی آن قطعی و مسلم نیست. به عبارت دیگر از «وجود خدایی دیگر غیر از الله» منطقاً نمی توان «فساد و از هم پاشیده شدن نظام جهان» را نتیجه گرفت. ممکن است دو خدا ـ که بنا به فرض، هر دو دارای صفات کمال از جمله علم، حکمت، عدالت و… هستند ـ با هم سازش و همکاری و هماهنگی داشته باشند و هر دو با هم جهان را اداره کنند و همکاری آنها تا ابد نیز ادامه یابد. هیچ دلیلی اقامه نشده است که محال بودن همکاری ازلی و ابدی دو خدا برای فرمانروایی بر جهان و ادارة امور مخلوقات را نشان دهد. همکاری و همدلی دائمی، حتی بین دو انسان نیز ممکن است برقرار باشد و هرگز به اختلاف و درگیری نینجامد، چه رسد به خدایانی که بنا به فرض، موجوداتی کاملند.

پاسخ:

  اولاً، چنانکه توضیح دادیم، این آیه الزاماً به نظم جهان نمی پردازد و جناب منتقد، تفسیر شخصی خودش را، بر آیه تحمیل نموده است. چنانکه توضیح دادیم، این برهان بدون بحث از نظم جهان نیز، قابل تبیین است.

  ثانیاً، محال بودن فرض همکاری دو خدا نیز، روشن شد و در اینجا تکرار می کنیم: حتی در فرض عدم اختلاف نیز میتوان از این برهان کمک گرفت. زیرا مثلا در ربوبیت یا خلقتِ موجودی مشخص، اگر ارادۀ هر دو به یک صورت باشد از آنجا که ارادۀ خداوند علت تامه برای خلقت و ربوبیت است و خداوند بی نیاز مطلق است، حال این کار خاص(ربوبیت یا خلقت) اثر کدام یک از آنهاست؟ سه حالت متصور است. الف.اثر هر دوست که محال است زیرا مستلزم اجتماع دو دلیل تامه بر یک معلول و در نهایت متسلزم اجتماع نقیضین است (چون فرض این است که هر یک علت تامه اند و وقتی دو تا بتواند بر یک معلول وارد شود، پس علت تامه نیستند وگرنه علت دیگر نمی توانست ورود پیدا کند.) ب. اثر هیچ یک نیست، که مستلزم تحقق معلول بدون علت تامه و نیز خلف فرض است زیرا فرض این است که این موجود مخلوق آنهاست. ج. اثر یکی از آنهاست که در این صورت نیز هم ترجیح بلامرجح پیش می آید و هم خلف فرض است، زیرا طبق فرض، هر دو اراده به خلقت یک چیز کرده اند و باید هر دو در ایجاد او اثر داشته باشند.

 

  البته در فرض اینکه آیه به نظم جهان اشاره می کند(برهان تدافع قدرتین)، نیز شبهه وارد نیست، زیرا فرض همکاری با قدیر بودن خدا در تناقض است، زیرا همکاری به معنای نیازمندی و ناتوانی در انجام کار بدون همکاری خدای دیگر خواهد بود، و این با قدیر بودن خدا در تناقض است، و لذا هیچیک از این دو خدای همکار نمی توانند قدیر و در نتیجه خدای حقیقی باشند. در واقع نظر به اینکه خدای حقیقی، قدیر است و ذات قدرت نیز عین غلبه است، اگر دو خدای قدیر در کار باشند، خواهان غلبه جویی بر هم خواهند بود، و لذا مانع از اجرای ارادۀ یکدیگر می شوند(و به صورت ساده در یک امر، یکی اراده بر وقوع می کند و دیگری برای ممانعت و غلبه جویی، اراده بر عدم وقوع می نماید): حال اگر یکی ارادۀ خویش را اجرا کند، پس دیگری نقص در قدرت دارد و خدا نیست؛ اما اگر هیچیک موفق به اجرای ارادۀ خویش نشوند، پس نقص در قدرتِ هر دو وجود دارد، و هیچیک خدا نیستند؛ و فرض اینکه ارادۀ هر دو اجرا شود نیز محال است، زیرا ارادۀ یکی بر وقوع و ارادۀ دیگری بر عدم وقوع است، این اجتماع نقیضین است و محال می باشد. پس فقط یک خدای حقیقی می تواند وجود داشته باشد و در صورت وجود بیش از یک خدا، حتی همان نظم اوّلیه هم ایجاد نمی شود، چه برسد که از بین برود.

 

 

شبهه 2: فرض کنیم گزارة شرطی مذکور درست باشد. اما آیا معنای آن این است که اگر دو یا چند خدا وجود داشت، نظام جهان از همان روز اول به هم می ریخت و همه چیز نابود می شد؟ این معنا مسلماً نادرست است. زیرا به راحتی می توان فرض کرد که دو یا چند خدا، حداقل تا مدتی (هر چند موقت) می توانند با هم توافق، همکاری و هماهنگی داشته باشند و اگر قرار باشد که نتیجة سلطنت و فرمانروایی خدایان متعدد، به هم خوردن نظم جهان باشد، چنین نتیجه ای مدت زمانی طول می کشد تا حادث شود. اگر این را بپذیریم، آنگاه باید در برابر این ادعای خصم که: «شاید آن زمان هنوز فرا نرسیده باشد» سکوت اختیار کنیم...

پاسخ:

  همانطور که گفتیم، این شبهه، فقط به نوع برداشتی که جناب منتقد از آیه کرده اند برمی گردد، و به نظر می رسد که آیه در حال بیان برهان دیگریست. جناب منتقد، اگر می خواهند این شبهه را به قرآن نسبت بدهند، باید ثابت کنند که منظور قرآن، از "لفسدتا"، دقیقاً بر هم ریختن نظم جهان است. از ایشان دعوت می کنیم اگر اثباتی قطعی برای این امر پیدا کردند، به ما نیز خبر بدهند!

  این برهان دلیل بر عدم تعدد آلهه است و وجود نظم از نتایج ثانویه و فروعات آن است، نه اینکه نظم عالم نشان دهنده و اثبات کنندۀ این برهان باشد. زیرا برهان نظم مربوط به اثبات وجود خداست و این برهان برای اثبات توحید ربوبی یا توحید ربوبی و خالقی ا ست. بنابراین این احتمال که نظم الان ربطی به نظم آینده ندارد، هیچ دخلی در اثبات یا رد این برهان ندارد.

 

  البته با فرض اینکه "لفسدتا" به نظم جهان بر می گردد و آیه به برهان تدافع قدرتین اشاره می فرماید، نیز شبهه وارد نیست، زیرا چنانکه در پاسخ به شبهۀ پیشین توضیح دادیم، در صورت وجود بیش از  یک خدا، حتی همان نظم اوّلیه هم ایجاد نمی شود، چه برسد که از بین برود. اما احتمال همکاری موقت نیز، با قدیر بودن این دو خدای فرضی در تناقض است، زیرا ذات قدرت، غلبه است و همکاری به معنای نقص در قدرت و ناتوانی هر دو خدا در اجرای ارادۀ خودشان بدون همکاری دیگری، خواهد بود. پس این شبهه نه تنها به متن صریح آیه مربوط نیست، و به تفسیر آیه مربوط است، حتی قادر به ردّ این تفسیر خاص از آیه نیز نیست.

 

 

  شبهه 3: تحقیقات و مشاهدات علمی دانشمندان نشان می دهد که نظم کنونی جهان در حال از بین رفتن است و حرکت جهان به سوی بی نظمی سرانجام موجب نابودی همة کرات آسمانی خواهد شد...

پاسخ:

  اولاً ایشان مرتکب مغالطۀ ادعای بدون سند شده اند. ایشان حتی یک سند دسته چندم هم برای این تحقیقات و مشاهدات علمی که ادعایش را دارند، معرفی نمی کنند!

  ثانیاً ایشان نظر به اینکه از هر چیزی برداشتی سطحی دارند، دارند، اینجا این فرمایش را می کنند! همانطور که همه در درسهای شیمی دبیرستانی(!) خوانده ایم، میل ماده به افزایش بی نظمی است، نه اینکه به قول ایشان حرکت جهان به سوی بی نظمی باشد! امّا همین میل ماده به بی نظمی، این سؤال را به وجود می آورد که به راستی چرا این همه مجموعه های مادی منظم در اطراف خویش می بینیم: از بدن خودمان تا کهکشانها. بدون شک باید ناظمی وجود داشته باشد که این نظم را حفظ کند.

  ثالثاً برخی بی نظمی های جزئی، به دلیل وجود تزاحم در جهان ماده است، و خاصیتهای جهان مادی بوده و نشانگر عدم وجود نظم نیستند. اتفاقاً اینکه این تزاحمها، بعد از میلیونها سال، منجر به نابودی نظم نشده اند، نشان می دهد که عاملی وجود دارد که مانع از رشد بی نظمی است.

  رابعاً چنانکه گفتیم، هیچ لزومی ندارد که منظور این آیه را از "لفسدتا" بی نظمی بدانیم، بلکه این واژه به خدایان متعدد باز می گردد که در فرض تعدّد آنها، به نتیجه ای جز تناقض نمی رسیم.

 

 

برداشتی دیگر از آیه

 

  در ادامه، جناب منتقد، برداشت دیگری، که البته باز هم به نفع خودش است را مطرح می کند و انتقاداتی علیه آن اقامه می نماید. خود او این برداشت را به شکل زیر خلاصه می کند:

 

1.  همه موجودات عالم هستی با یکدیگر هماهنگ و مرتبطند و به هم نیاز دارند، به طوری که هیچ یک از آنها به تنهایی و جدای از دیگران قابل دوام نیست. به عبارت دیگر همه موجودات جهان تحت یک نظام واحد قرار دارند و بدون این وحدت نظام قابل دوام نیستند و به زبان قرآن فاسد می شوند.

2.  بنابراین وجود جهان در گذشته و حال، و به عبارتی دیگر دوام آوردن و فاسد نشدن آن نشان از حفظ وحدت نظام آن دارد.

3.  مدعای آیه این است که اگر بیش از یک خدا وجود داشته باشد، هماهنگی و ارتباط بین موجودات، یا به عبارتی دیگر \"وحدت نظام جهان\" از بین می رود، چرا که مطابق جهان بینی توحیدی اسلام، خدا یعنی کسی که مخلوق را ایجاد و تمام نیازمندی هایش را تأمین کند. بنابراین اگر(به عنوان مثال) فرض کنیم که انسان را خدایی خلق کند و نیاز او به آب، هوا، غذا  و ... را خدایی دیگر تامین نماید، اساساً خدا را فرض نکرده ایم. به عبارت دیگر چنین فرضی خلاف تعریف اسلام (قرآن) از مفهوم خداست.

   نتیجه مقدمات فوق این است که همه جهان هستی توسط یک خدا اراده می شده و می شود.

 

  جناب منتقد پس از این توضیحات، به بیان اعتراضاتی مشابه، علیه این نگرش می پردازد، که نظر به اینکه عرض کردیم که منظور این آیه، برهان تمانع است و نه این مباحث، آنها را نامربوط به آیه دانسته و نقل نمی کنیم. هر وقت ما گفتیم که منظور آیه این چیزهاست یا جناب منتقد توانست ثابت کند که منظور قرآن این است، آنگاه پاسخ خواهیم داد!

 

 

برهان تمانع

 

  جناب منتقد در آخر کار، تازه به یاد می آورد که بد نیست به برهان تمانع، که در ابتدای بحث این آیه آنرا شرح دادیم، نیز بپردازد و خود اینگونه اعتراف می کند: «در آخر این بحث بد نیست به نکته­ای اشاره کنم و آن اینکه عده­ای از مفسرانِ قرآن مفاد برهانِ مذکور در آیه را منطبق بر برهان تمانع می­دانند.»

  ایشان سپس سعی می کند نشان بدهد که این تفسیر به دلیل شبهه ای که در ذیل می آید (و خودشان آن را می پذیرند) با مضمون آیه سازگار نیست:

 

شبهه 4: طبق این تفسیر اگر دو خدا وجود داشته باشد، عالم تحقق پیدا نمی کند، در حالی که طبق آیه ی شریفه اگر دو خدا وجود داشته باشد، عالم فاسد می شود و آشکار است که «موجود شدنِ» عالم غیر از «فاسد شدنِ» آن است. فاسد شدن در جایی است که چیزی موجود باشد و بعد فاسد شود، نه اینکه اساساً موجود نشود.

  خلاصه اینکه نتیجه­ی برهان تمانع این است که اگر خدایان متعدد می­بودند، اصلاً عالم بوجود نمی­آمد، نه اینکه فاسد می­شد، در صورتی که آیه کریمه فساد عالم را مطرح می­کند که بعد از بوجود آمدن است. پس می­توان گفت که ... مفاد برهانی که آیه بیان می­کند، غیر از برهان تمانع است.

پاسخ:

  اولاً ایشان به کل برهان تمانع را درک نفرموده اند و برداشتشان از این برهان، مثل برداشتشان از رو به بی نظمی بودن ماده است. برهان تمانع، ابداً موجود شدن جهان را زیر سؤال نمی برد، بلکه نشان می دهد که همین جهان موجود نمی تواند بیش از یک خدا داشته باشد، که مشروح آن در بالا ذکر شد.(البته این برهان بدون وجود این جهان ملموس نیز قابل فهم است)

  ثانیاً جناب منتقد همچنان می خواهد "لفسدتا" یعنی فاسد شدن را به عالم نسبت بدهد، در حالی که طبق این تفسیر، "لفسدتا" به همان خدایان متعدّد باز می گردد. البته برهان تدافع قدرتین نیز با این شبهه از آیه جدا نمی گردد، زیرا آیه می فرماید " لو کان فیهما الهه الا الله"، یعنی اگر در آنها معبودی غیر از الله بود، پس نظر به اینکه با فعل ماضی این احتمال مطرح می شود، می تواند به ابتدای کار خلقت آسمان و زمین اشاره کند، پس آیه با به وجود نیامدن ابتدایی نظم، ناسازگاری ندارد. امّا فاسد شدن، در این تفسیر، هم می تواند به معنای فاسد شدن نظمی که باید موجود باشد، گرفته شود و هم می تواند به معنای به وجود نیامدن و هستی نیافتن، گرفته شود، و این دو با هم تفاوتی هم ندارند. جناب منتقد در اینجا نیز، مثل سایر انتقاداتش، معنای لفظی کلمه را گرفته است و معنایی کنایی آیه را رها می کند و متأسفانه چشمانش را به روی حقیقت می بندد؛ به نگر بنده روشن است که فاسد شدن آسمان و زمین بی معنی است، و قرآن در حال بیان یک امر کنایی است. پس با این تفسیر، معنای آیه این می شود که "اگر در آسمان و زمین خدایی غیر از الله بود، [آسمان و زمین] به وجود نمی آمدند یا اینکه نظم جهان به وجود نمی آمد." در واقع قرآن در حال بیان یک فرض است، اینکه شما در برهان خلف، فرض خلف را مطرح کنید، به معنای این نیست که فرض خلف را محقق می دانید، در این آیه نیز فرض وجود جهان با بیش از یک خدا، فرض خلف است، نه اینکه قرآن بفرماید که به راستی، جهان با بیش از یک خدا به وجود آمده است. متأسفانه جناب منتقد، فرض خلف بودن را نادیده گرفته اند، و در شبهۀ بعدی خویش نیز بدان اشاره می کنند.

  با توجه به این دو مسئله که ذکر شد، مشخص می شود که شبهه ای که ایشان مطرح می کنند، به طور اساسی به منظور آیه ربطی نداشته، و ایشان پیشفرضهای ذهنی خودشان را نقد فرموده اند و نه آیه ای از قرآن را.

 

 

ایشان بر اساس برداشتهای خودشان، شبهه دیگری را نیز مطرح می کنند:

  شبهه 5: مطابقِ مضمون آیه «موجود شدن جهانِ واحد از دو علت تامه» محال نیست، در حالی که مطابق قواعد فلسفی و برهان تمانع چنین چیزی محال است. در اینجا با تناقضی مواجه هستیم که برای حل آن چاره­ای جز پذیرش یک طرف و رد طرف دیگر نداریم. حال آیا می­توان برای نجات آیه، قاعده­ فلسفیِ «از دو علتِ تامه یک معلولِ واحد بوجود نمی­آید» را قربانی کرد؟ چگونه؟

پاسخ:

  بنده ابتدا سؤال ایشان را به یک سؤال جواب می دهم: آیا می متوان برای نجات پیشفرضهای ذهنی خود در مورد یک آیه، قواعد عقلی و منطقی برای تفسیر آیه را قربانی کرد؟ چگونه؟

  ایشان چنان به پیشفرضهای خویش چسبیده اند که نمی توانند چیزی را به جز پیشفرضهای خودشان ببینند. آیا ایشان نمی دانند که برهان خلف چیست؟ آیا اگر ما در اثبات قضیه "عکس فیثاغورث" فرض محال بگیریم که مثلثی وجود دارد که قائم الزاویه نیست ولی مربعات دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم هستند، داریم برخلاف قضیه عکس فیثاغورث سخن می گوییم که بیان می دارد: «محال است مثلثی قائم الزاویه نباشد، ولی مجموع مربعات دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم باشد»؟ آیا می توان به خاطر این فرض خلف، ما را محکوم نمود که احتمال اینکه مثلثی قائم الزاویه نباشد ولی مجموع مربعات دو ضلعش برابر با مربع ضلع سوم باشد، را قبول داریم؟

  این آیه در اینجا تنها یک فرض خلف را مطرح فرموده است، تا به نتیجه ای منطقی برسد، نه اینکه وجود بیش از یک خدا برای جهان را محتمل دانسته باشد! قرآن یک فرض خلف می گیرد: «اگر خدایی غیر از خدای یگانه وجود می داشت» آنگاه از این فرض خلف، با هر برهانی که تناقض این فرض خلف با حقیقت را نشان می دهد، نتیجه می گیرد که "فساد رخ می داد"(خواه طبق برهان تدافع قدرتین فساد در نظم باشد و خواه طبق برهان تمانع فساد در خدایان باشد) یعنی این چند خدای فرضی از مقام الوهیت، که لازمه اش کمال مطلق بودن است، ساقط می شدند، که شرح برهانهای تمانع و تدافع قدرتین در ابتدای این مبحث گذشت.

  این سخن جناب منتقد برای کسی که قرآن را خوانده باشد، بسیار عجیب به نظر می رسد. قرآن بارها و بارها، وجود هر خدایی به غیر خدای یگانه را رد می فرماید. به راستی این شبهات را باید به پای چیز بگذاریم؟ آیا ایشان نمی دانند که شعار ما مسلمانان "لا إله إلّا ألله" است؟

 

 

 

قدرت خدا در زنده کردن مردگان

   آیات 37 تا 40 سورۀ انسان برای اثبات قدرت خدا در زنده کردن مردگان اینچنین دلیل می آورد:

آیا نبود نطفه از منى که ریخته شود (37) پس بود خون بسته پس آفرید پس راست کرد (38) پس گردانید از آن دو جفت مذکر و مؤنث (39) آیا نیست آن (خدا) توانا بر اینکه زنده گرداند مردگان را(40)

 در آیه 5 سوره حج نیز چنین می خوانیم:

اى مردمان اگر هستید در شک از بعث[=رستاخیز] پس بدرستى که ما آفریدیم شما را از خاک پس از منى سپس از خون بسته سپس از پارچه گوشتى...

 

سوالی که ممکن است مطرح شود، اینستکه چه رابطه ای میان رستاخیز مورد ادعای ادیان ابراهیمی که معاد جسمانی است با برخی امور همچون آفرینش نخستین انسان از خاک یا نطفه یا زنده شدن زمین بر اثر بارش باران وجود دارد و آیا این مقایسه، قیاس مع الفارق نیست؟

  در معاد جسمانی، جسمی که اجزایش پراکنده شده است، به قدرت الهی دوباره در یک جا جمع شود و روحی که از آن جدا شده بود، دوباره به آن ملحق گردد و به تدبیر آن جسم میپردازد. در این فرض- با قطع نظر از چگونگی تعلق قدرت خداوند به انجام این کار- جسمی که متلاشی شده بود و به ذرات خاک تبدیل شده بود، دوباره تغییر شکل میدهد و به شکل انسان و در قالب اجزای استخوانی و ماهیچه ای و ... در می آید. همانطور که میبینید، این مسئله شباهت زیادی به خلقت نخستین دارد. چه خلقت نخستین انسان(حضرت آدم علیه السلام) از خاک و چه خلقت انسانهای دیگر از نطفه. در مورد حضرت آدم که تمام اجزای بدن او از خاک آفریده شد، بدن انسان از چیزی(خاک) ساخته شده که در ظاهر هیچ سنخیتی با بدن ندارد. همانطور که در رستاخیز نیز بدن انسان که متلاشی شده بود و تبدیل به خاک شده به گوشت و استخوان تبدیل میشود که در ظاهر هیچ سنخیتی میان آنها نیست. دقت شود، بدنی که برگردانده شده، فقط تکه تکه نشده است تا بتوان گفت همان برگردانده شده است و فقط سرهم شده است، بلکه اجزای قبلی تغییر شکل نیز داده و از حالت سلولهای بدن انسان تبدیل به خاک شده است. درهر دو مورد( خلقت نخستین از خاک و رستاخیز انسان) خلقت از چیزی که در ظاهر متفاوت با شیء خلق شده است میتواند نامیده شود. زیرا در خلقت نیز اجزای موجود خلق شده قبلا وجود دارد و مادۀ آن قبلا موجود است و از آن خلق شده است.

  حال برای کسی که خلقت نخستین از خاک را قبول ندارد، روش بحث فرق میکند. این بحث تا کنون با کسانی بوده است که خلقت از خاک را قبول داشته اند و آنرا پذیرفته بودند(مانند مسلمانانی که در معاد جسمانی شک می کنند یا برخی فرقه های ادیان ابراهیمی همچون صدوقیان که طبق تورات خلقت آدم از خاک را قبول داشتند، ولی معاد را قبول نداشتند) صورت گرفته است. به عبارت دیگر، طرف اول تشبیه و مقایسه(خلقت از خاک) امری مسلم بوده و بحث در خلقت دوم و ثانوی از خاک بوده که با این مقایسه درصدد رفع استبعاد و استدلال بر امکان آن بر امده اند. مخاطب این آیات نیز کسانی بوده اند که خلقت نخستین انسان از خاک را قبول داشته اند.

 

  مقایسه نوع دوم، مقایسه انسانی که از نطفه خلق شده، با رستاخیز است. قرآن کریم به مسئله خلقت انسان به صورت متفاوتی اشاره دارد و خلقت او را در فرآیندی غیر از خلقت از خاک معرفی میکند. این فرایند، از نطفه ای شروع تا تولد انسانی کامل ادامه می یابد و این چرخه کماکان ادامه دارد.

  این بیان در حقیقت در مقابل منکرانى است که در مسئله معاد جسمانى غالبا دم از محال بودن مى زدند(بدون اینکه برای این محال بودن دلیلی وجود داشته باشد)، و امکان بازگشت به زندگى را بعد از مردن و خاک شدن نفى مى کردند، و قرآن براى اثبات امکان این معنى دست انسان را گرفته و او را به آغاز خلقتش بازمى گرداند، مراحل عجیب جنین، و تطورات شگفت انگیز انسان را در این مراحل به او نشان مى دهد، تا بداند خدا بر هر امر ممکنی، قادر و توانا است، و به تعبیر دیگر بهترین دلیل براى امکان یک شىء وقوع آن است.[8] به عبارت دیگر، در این مقایسه هم محور مقایسه امکان خلقت انسان است. یعنی همانطور که انسان با این شکل و قیافه و وزن و اندازه بتواند از دو سلول بسیار ریز و میکروسکوپی از مرد و زن بوجود بیاید(از نطفه)، باز هم میتواند از خاک پدید بیاید. خاک که تمام مواد معدنی مورد نیاز بدن را در خود دارد و بصورت بالقوه توان تبدیل شدن به سلولهای بدن انسان را دارد.(زیرا مواد آلی حاصل ترکیب مواد معدنی هستند) نشانه آن نیز این است که همین بدن، پس از مرگ دوباره به خاک تبدیل می شود و چیزی از آن باقی نمی ماند. بنابراین، اصل امکان معاد در این آیه مورد بحث است و مقایسه بر سر این است. خداوند قادر است که چنین کاری را دوباره به شکلی دیگر انجام بدهد.

 

 

اکنون به شبهات جناب منتقد می پردازیم:

 

شبهه 1: این کافی نیست. زیرا اگر زنده شدن مجدد مردگان را محال عقلی بدانیم، آنگاه دیگر خدای قادر مطلق هم از عهده این کار برنمی آید و اگر محال ندانیم و معتقد باشیم که خدا قادر مطلق نیست و نمی تواند مردگان را زنده کند، آنگاه برای اثبات قدرت خدا بر چنین کاری باید چاره ای دیگر بیندیشیم.

پاسخ:

  اولاً از جناب منتقد دعوت می شود که اگر زنده شدن مجدد مردگان را محال عقلی می دانند، برای آن دلیلی بیاورند. تا جایی که دیده ایم، هیچ دلیلی علیه این مسئله وجود نداشته، و منکرین معاد، صرفاً بر اساس تشکیک به مقابله با این باور می پردازند. با توجه به اینکه هیچ برهان یا حتی برهان-نمایی از سوی منکرین معاد برای زنده شدن مردگان، اقامه نشده است، لزومی هم ندارد که گمان کنیم که این امر رخ نخواهد داد.

  ثانیاً در مورد قادر مطلق دانستن خدا، گذشته از اینکه مخاطبین قرآن، قادر مطلق بودن ایشان را قبول داشته و دارند، پس این فرض مورد قبول خصم بوده است، لازم به ذکر می دانیم، تمام اندیشه ها و مکاتب، قادر مطلق بودن خدا را قبول دارند، تا جایی که حتی بیخدایان نیز قبول دارند که اگر خدایی وجود می داشت(که از نگاه آنها وجود ندارد) باید قادر مطلق می بود! به هر روی، در کتب کلامی و فلسفی دلایل قادر مطلق بودن خدا بیان شده است، که از جناب منتقد دعوت می شود که سری به این کتب بزنند، تا بدانند که فرضشان معقول نیست.

 

 

شبهه 2: اینکه خدا آدمی را طی مراحل مختلف آفریده است، منطقاً نتیجه نمی دهد که پس از مردن انسان و پوسیده  شدنش در زیر خروارها خاک، دوباره می تواند از همان ذرات تجزیه شده، همان انسان اولی با همان خصوصیات جسمی، روحی و روانی را خلق کند و همان خاطرات را برگرداند. توجه کنید که خلقت اولیه انسان با خلقت دوباره او پس از پوسیده شدن در خاک، دو امر کاملاً جداگانه اند و زمین تا آسمان با هم فرق دارند.

پاسخ:

  در این آیات خداوند در مقابل شبهه منکرین معاد و کسانی که به خاطر پودر شدن و خاکستر شدن بدن انسان، به انکار معاد می پرداختند، می فرماید همان کسی که شما را اولین بار خلق کرد میتواند همین کار را دوباره انجام دهد. بر اساس آیات قران کریم اولین انسان از خاک آفریده شده است. بنابراین آفریده شدن انسان از خاک امکان دارد. این تشبیه تنها تا همین حد را بیان میکند. یعنی می گوید همانطور که اولین بار شما را از خاک خلق کردیم بار دیگر نیز می توانیم چنین کاری را انجام بدهیم. این آیه شریفه، اشاره به این است که قدرت مطلقه الهى را تجدید خلقت هیچ چیزى به ستوه نمى آورد، چه استخوانهاى پوسیده و توتیا شده، و چه آهن و چه غیر آن. و معنایش این است که به ایشان بگو اگر از هر چیزى باشید سخت تر از استخوان هاى پوسیده مانند سنگ یا آهن و یا مخلوقى دیگر و در نتیجه استبعادتان چند برابر و از این بیشتر باشد. خداوند به زودى شما را به خلقت اولتان برخواهد گردانید، و مبعوثتان خواهد نمود.[9] اما در مورد ادامه شبهه و اینکه چطور اجزای پراکنده شده را میتواند دوباره دور هم جمع کند، ربطی به این تشبیه ندارد و خداوند تنها به قدرت خود اشاره دارد و می فرماید چنین خدایی میتواند شما را دوباره بیافریند. اما به نحوه آن اشاره ای ندارد. اینکه خداوند چطور دوباره میتواند این اجزاء را بازگرداند و اینکه اصلا کدام اجزاء باز میگردد، به بحث معاد جسمانی باز میگردد که قرآن کریم تنها به بیان اصل آن اشاره دارد ولی اشاره ندارد که چطور این کار را خداوند انجام میدهد. پس روشن شد که جناب منتقد به منظور آیه دقت نمی کنند که متوجه بشوند که قرآن صرفاً در حال بیان قدرت مطلق خداست، نه اینکه از خلقت نخستین، معاد جسمانی را نتیجه بگیرد.

  البته خدمت جناب منتقد، یادآوری می کنیم که خصوصیات روحی و روانی و خاطرات، می توانند در روح حفظ شوند، و حتی اگر جسم تجزیه شد، باقی بمانند.

 

 

شبهه 3: می گویم دلیلی که در آیات مورد بحث برای اثبات توانایی خدا بر زنده کردن مجدد مردگان آمده است، با قواعد منطق نمی خواند. برای اثبات امکان معاد، ابتدا باید ثابت کنیم که زنده شدن مردگان ـ خصوصاً پس از پوسیده شدن در زیر خاک و متلاشی شدن اجزا و ذرات بدن ـ امری محال نیست (و در این مرحله، شبهه آکل و ماکول ابن کمونه باید به نحوی محکم و دقیق حل شود) و بعد قدرت مطلق خدا (در انجام همة امور ممکن) را با دلایل عقلی محکم اثبات کنیم. کسی که خدا را قادر مطلق نداند و یا معتقد به محال بودن احیای مجدد مردگان باشد، با یادآوری او نسبت به این نکته که خدا او را از نطفه ای که در رحم ریخته می شود، آفریده است، نمی توان وجوب یا امکان معاد را برایش ثابت کرد. زیرا اگر دو فعلx  و y از یک سنخ نباشند، با اثبات اینکه فاعلA  قادر به انجام فعل x  است، اثبات نمی شود که همین فاعل، قادر به انجام فعل y هم هست. به عنوان مثال با قبول این مطلب که فلان مهندس، کامپیوتری را ساخته است، ثابت نمی شود که اگر این کامپیوتر را در کوره بسوزانیم و فقط خاکسترش باقی بماند، هم او می تواند از ذرات باقیمانده کامپیوتر دوباره همان کامپیوتر قبلی را بسازد. البته اگر بخواهیم دقیق تر باشیم، باید بگوییم مادام که پای قدرت مطلقه در میان نباشد، قدرت بر انجام هیچ فعلی منطقاً قدرت بر انجام هیچ فعل دیگری را ـ حتی اگر هم سنخ با فعل اول باشد ـ اثبات نمی کند.

پاسخ:

  جناب منتقد، که تا به حال نشان داده اند چقدر از قواعد منطق سر در می آورند، و پیش از این دیدیم که فرض خلف را یک امر محتمل در نظر می گیرند، حال چنین ایراداتی را مطرح می کنند!

 

  اولاً همین که زنده شدن مردگان، منجر به هیچ تناقضی نمی شود، نشانگر ممکن بودن آن است. با توجه به اینکه قدرت خدا نسبت به احیاى این عظام ثابت است، و جهل و نسیانى هم در ساحت او راه ندارد. قهرا کسی که توانایی پدید آوردن یک چیزی را ابتداء و از نیستی و عدم(به معنای وجود نداشتن آن چیز) دارد، اعاده و برگرداندن آن پدیده یا تعمیر و اصلاح آن پس از نابودی و یا نقص در وجودش برای او آسانتر خواهد بود.

 

ثانیاً قادر مطلق بودن خدا، مورد قبول مخالفین هست، و نیازی نیست چیزی را که طرفین بر سر آن با هم توافق دارند را، اثبات کنیم! آیا من باید برای یک مسیحی ثابت کنم که خدایی هست؟ یا باید برای یک یهودی ثابت کنم که حضرت موسی(ع) پیامبر بودند؟ این امور مورد قبول طرفین هستند، و نیازی نیست که اثبات گردند. همانطور که گفتیم، حتی منکرین خدا نیز قبول دارند که اگر خدایی وجود می داشت، قادر مطلق می بود.

 

ثالثاً در مورد مثال دو فعل x  و y ، قرآن نمی خواهد بفرماید که با اثبات اینکه فاعلA قادر به انجام فعل x است، همین فاعل، قادر به انجام فعل y هم هست، بلکه با این مسئله قادر مطلق بودن خدا را یادآوری می کند. وقتی مخالف نیز قبول دارد که فاعلA قادر مطلق است و دلیلی برای محال بودن فعل y نمی تواند اقامه کند، باید بپذیرد که فاعلA قادر به فعل y نیز هست. در این آیات، دو فعل x و y با هم از یک سنخ هستند، زیرا هر دو به خلقت از خاک اشاره دارند، که در بحث شبهه ابن کمونه، مسئله را باز می کنیم.

 

  رابعاً مثال مهندس کامپیوتر، نامربوط است، زیرا نه ما قبول داریم و نه جناب منتقد قبول دارند که این مهندس قادر به هر کار ممکنی هست، ولی هم ما و هم مخالفین قبول داریم که خدا در صورت وجود داشتنش، قادر مطلق است.

 

  خامساً در مورد شبهۀ ابن کمونه، نخست باید بدانیم که این شبهه برای تشکیک در معاد جسمانی است، و به اصل وقوع معاد، آسیبی نمی رساند. آیا در زمان نزول قرآن، این شبهه مطرح بود که قرآن بخواهد به آن بپردازد؟ توجه کنید که قرآن کتاب کلامی نیست که به اثبات عقاید و پاسخ به شبهات بپردازد. قرآن کتاب هدایت است و گاهی نیز پاسخ مخالفین را می دهد. در زمان نزول این آیات، مخالفین معاد، این شبهه را مطرح نمی کردند، تا قرآن بخواهد به آن پاسخی بدهد و این شبهه بعدها مطرح شده است. در اینجا به بیان شبهۀ ابن کمونه و پاسخ آن می پردازیم:

  شبهه ابن کمونه، به طور خلاصه چنین است: فرض کنید انسانی به هنگام قحطی و گرسنگی شدید، از گوشت انسان دیگری تغذیه کند، به طوری که همه یا قسمتی از بدن انسان اول، جزء بدن انسان دوم شود، آیا اجزای بدن انسان اول در رستاخیز از بدن انسان دوم جدا می شود، یا نمی شود؟ اگر بگوییم می شود، بدن انسان دوم ناقص می گردد، و اگر بگوییم نمی شود، بدن انسان اول ناقص می شود.

پاسخ آن نیز به طور خلاصه این است که نمود هر انسان، وابسته به روان او است، نه کالبد جسمانی؛ زیرا بدن ما پیوسته در حال دگرگونی است، از این رو بدن معینی در تشخص انسان معتبر نیست، بلکه یک کالبد مبهم و غیر معینی می تواند تشکیل دهندۀ شخصیت جسمانی وی باشد؛ زیرا جسم همچون ماده سیالی است که صورت های گوناگون می پذیرد و قابل پذیرش صورت های مختلف است. از این نظر برای جسم مادی ما ثبات و بقایی متصور نیست(علم پزشکی نیز این امر را تأیید می کند و می گوید که هر چند وقت یکبار، تمام سلولهای بدن انسان عوض می شوند)؛ بلکه تنها در پناه روح است که کالبد تشخص پیدا می کند و ذرات بدن را می شود به صاحب اصلی آن نسبت داد و گفت: دست، یا پای فلانی، و یا این عضو را از بدن فلانی قطع کردند و مانند این انتسابات؛ در حالی که اگر بدن خاک شود و به میوه تبدیل گردد، انتساب فوق از بین می رود. البته خدا قادر است که اعضای قطع شده را ترمیم نماید. ضمن اینکه همانطور که در طول زندگی امکان ترمیم اعضا هست، برای خدا امکان ترمیم اعضای قطع شده و یا به بدن دیگری پیوسته، نیز وجود دارد. پس این شبهه نمی تواند برای وقوع معاد جسمانی، مشکلی ایجاد کند.

 

شبهه 4: در سراسر قرآن دهها بار گفته شده است که خداوند زمین خشکیده و مرده را با بارش باران دوباره زنده و بارور می کند، تا خواننده نتیجه بگیرد که همین خداوند می تواند در روز قیامت، مردگان را نیز دوباره زنده کند. در حالی که اولاً روییدن درختان و گیاهان از زمین، مصداق زنده شدن مرده نیست. اگر در خاک بذر گیاهان و درختان وجود داشته باشد، بارش باران (به علاوه شرایط دیگر مانند مناسب بودن نوع خاک) می تواند موجب رویش بذر شود و اگر بذری در خاک وجود نداشته باشد، میلیون ها سال بارش باران هم نمی تواند موجب رویش گیاهان و درختان شود. به عبارت دیگر خاکی که گیاه و درخت در آن نروییده است، خاک مرده نیست ـ و اصلاً مرده بودن خاک چه معنای حقیقی و معقولی می تواند داشته باشد؟ ـ و زمانی که دانه های درون آن در اثر بارش باران و فراهم آمدن شرایط دیگر جوانه می زند، به معنای واقعی کلمه زنده نشده است. خاک، همان خاک است ـ بدون اینکه ماهیت آن تغییر کرده باشد ـ و فقط گیاهان و درختانی در آن روییده اند. آری مجازاً می توان گفت که خاک، مرده بود و حالا زنده شده است. اما از مجاز تا حقیقت فاصله ای است ناپیمودنی. ثانیاً فرض کنیم در اینجا بارش باران موجب زنده شدن خاک شده است. آیا این  اثبات می کند که زنده شدن مردگان در قیامت، امری است ممکن؟ و ثالثاً آیا اگر ممکن بودن معاد ثابت شد، قدرت خدا بر زنده کردن زمین مرده، نشان دهنده قدرت او بر معاد هم هست؟ به هیچ وجه.

پاسخ:

  طبق معمول، جناب منتقد، منظور آیات را متوجه نشده است، و ندانسته، شبهه وارد می کند. قرآن می فرماید: «وَ هُوَ الَّذی یرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَ یدَی رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کلِّ الثَّمَراتِ کذلِک نُخْرِجُ الْمَوْتى  لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ.[10] یعنی: و اوست که میفرستد بادها را بشارت دهندگان میان دو دست رحمتش تا چون بردارد ابر گرانبار را برانیم آنرا از براى بلدى مرده پس فرو فرستیم به آن آب را پس بیرون آوریم به آن از هر ثمری همچنین بیرون می آوریم مردگان را باشد که شما پند گیرید.» همانطور که مشاهده می شود، در این آیات با تشبیه مسئله زنده کردن مردگان با مسئله زنده شدن زمین و رویش دوباره، به دنبال رفع کردن استبعاد مخالفان معاد است. می فرماید ببینید چطور زمینی که از درخت خشک شده، با باریدن باران، دوباره زنده میشود، زنده شدن مردگان نیز شبیه این امر است. در این آیه شریفه براى مساله معاد و زنده کردن مردگان احتجاج به زنده کردن زمین مى کند، زیرا طبق قاعدۀ فلسفی حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد، حکم دو امری که مثل هم هستند، در مواردی که مجاز و محال است، یکی است. وقتى منکرین معاد احیاى زمین را در فصل بهار به چشم خود مى بینند ناگزیرند معاد را هم قبول کنند، و نمى توانند بین آن دو فرق گذاشته و بگویند احیاى زمین، یعنی سرسبز کردن درختان و گیاهان ممکن است، ولی معاد، اعاده معدوم است؛ زیرا انسان مرده هم به تمام معنا معدوم نشده، تا زنده کردنش اعاده معدوم باشد بلکه جانش زنده و محفوظ است، تنها اجزاى بدن است که آنهم از هم پاشیده مى شود، نه اینکه معدوم شده باشد، بلکه در روى زمین به صورت ذراتى پراکنده باقى است، هم چنان که اجزاى بدن نبات در فصل پائیز و زمستان پوسیده و متلاشى مى شود، اما روح نباتیش در ریشه آن باقى مانده و در فصل بهار دوباره همان زندگى فعال خود را از سر مى گیرد. پس مساله معاد و زنده کردن مردگان هیچ فرقى با زنده کردن گیاهان ندارد، تنها فرقش این است که بعث بشر در قیامت بعث کلى، و بعث نباتات جزئى است.[11]

اکنون که مسئله روشن شد، به اعتراضات جناب منتقد می پردازیم:

  اولاً اگر کمی دقت کنیم، روییدن درختان و گیاهان از زمین، مانند زنده شدن مرده است. زیرا، دانه و نهال، زنده نیستند، ولی به خواست خدا و با بارش باران، تبدیل به گیاه و درخت زنده می شوند. پس شباهت بسیار زیادی وجود دارد.

  ثانیاً فرمایشات جناب منتقد در مورد اینکه "اگر بذری در خاک وجود نداشته باشد..."  مصداق بارز خودفریبی است و سخنانی نامربوط است. مثل این است که ما بگوییم، اگر هیچ انسانی در این دنیا نبوده باشد، اگر هزار قیامت هم رخ بدهد، رستاخیز انسانی رخ نخواهد داد! بله همینطور است! ولی این مسئله چه ربطی به سخن آیه و چه ربطی به معاد دارد؟ می بینیم که انسانهایی هستند، پس رستاخیز آنها نیز معنا دارد، به طور مشابه بذر و نهال هم وجود دارد، پس روییدنی هم وجود دارد. باریدن باران بر زمینی که بذر و نهالی در خود ندارد، مثال رستاخیز برای شخصیتی خیالی است، که نتیجه ای نخواهد داشت. گویا جناب منتقد، متوجه منظور فرمایش کنایی قرآن نشده اند، و گمان برده اند که منظور از زنده شدن زمین، زنده شدن خاک است، چنانکه می فرمایند: «خاک، همان خاک است ـ بدون اینکه ماهیت آن تغییر کرده باشد ـ و فقط گیاهان و درختانی در آن روییده اند»! در حالی که منظور قرآن در اینجا، روییدن گیاهان است که بذرشان یا نهالشان در خاک وجود دارد. آیا ایشان به راستی متوجه کنایات و استعارات نمی شوند؟ آیا نمی دانند دارند جملاتی از یک اثر ادبی ویژه را مورد بررسی قرار می دهند که از این جمله، معنای ظاهری آنرا مورد نظر قرار می دهند؟ فهم مسئله خیلی ساده است. یک کنایه است که می خواهد منظوری را برساند که منظور از زنده شدن زمین و خاک، زنده شدن موجوداتی است که بذر و نهالشان در خاک است. آیا اگر کسی در زبان فارسی می گوید: «فلانی صورتش را با سیلی سرخ نگه می دارد»، جناب منتقد گمان خواهند کرد که او به خودش سیلی می زند؟ پس قرآن نمی خواهد مجازاً بفرماید خاک مرده بود و زنده شد، بلکه به صورت کنایی می فرماید که بذرها و نهالهایی که در زمین بودند، مرده محسوب می شدند و پس از بارش باران، جوانه زدند و زنده گردیدند.

  ثالثاً ایشان می فرمایند "زمانی که دانه های درون آن(زمین) در اثر بارش باران و فراهم آمدن شرایط دیگر جوانه می زند، به معنای واقعی کلمه زنده نشده است." خب ایشان بفرمایند که معتقد هستند که نهالها و دانه ها، پیش از اینکه جوانه بزنند، هم موجود زنده محسوب می شوند؟ آیا آنها پس از جوانه زدن، موجود زنده محسوب نمی شوند؟ اگر اینگونه فکر می کنند که از ایشان دعوت می کنم که یک کتاب زیست شناسی گیاهی، مطالعه بفرمایند. بدیهی است که گیاه در مرحله نهال بودن و یا دانه بودن، موجود زنده محسوب نمی شود و وقتی جوانه زد، موجود زنده محسوب می شود، پس زمانی که دانه در اثر بارش و فراهم بودن شرایط، جوانه می زند، به معنای واقعی و دقیق کلمه، زنده شده است.

  رابعاً اینکه بارش باران باعث زنده شدن بذرها و نهالهایی که در خاک هستند، می شود، نظر به اینکه آنها پیش از جوانه زدن مرده محسوب می شدند، نشانگر امکان زنده شدن موجودی مرده نیز هست.

خامساً قدرت خدا در زنده کردن بذرها و نهالهای مرده در زمین، نشانگر قدرت او بر رستاخیز نیز هست، زیرا چنانکه گفتیم، سرسبز شدن زمین، مانند زنده شدن مردگان است، و طبق قاعده فلسفی حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد، حکم دو امری که مثل هم هستند، در مواردی که مُجاز است، یکی است. بعلاوه، وقتی زنده کردن بذرها و نهالهای موجود در خاک را، به خدا نسبت بدهیم، خالقیت را به او نسبت می دهیم و برهانهایی داریم که قادر مطلق بودن خالق را نیز نشان می دهند و نظر به اینکه در صورت زنده شدن مردگان، هیچ تناقضی روی نخواهد داد، خدا قادر است که مردگان را زنده کند، لذا این امر ممکن است.

 


[1] سورۀ احقاف(46)، آیه 7.

[2] طباطبایی، المیزان، ترجمه موسوی همدانی، قم، انتشارات اسلامی، 1374ش، ج12، ص500- 502.

[3] بقره(2)، آیه 23.

[4] بقره(2)، آیه32.

[5] انبیاء(21): آیه 22.

[6] مؤمنون(23): آیه 91.

[7] اشعری ، رسالة استحسان الخوض فی علم الکلام، ص 20ـ21؛ باقلانی ، التمهید، ص 46؛ طوسی ، التبیان ، ج 7، ص 238؛ مجمع البیان، طبرسی ، ج 7، ص 70؛ تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 8، ص 11؛ فخر رازی ، تفسیر کبیر، ج 22، ص 150ـ154؛ طباطبائی ، المیزان، 1394، ج 14، ص 266؛ طباطبایی، نهایه الحکمه، ص 281- 282؛ مطهری، ج6 مجموعه آثار: اصول فلسفه و روش رئالیسم، ص 1020.

[8] تفسیر نمونه، ج15 ص 320.

[9] تفسیر المیزان، ج13 ص 116.

[10] اعراف(7): آیه 57.

[11] المیزان، ج8 ص 160.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۸
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

پاسخ مستقیم این مقاله در منبع زیر موجود است:

1. پاد زندیق

          (منبع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۳
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله 

نام مقاله : پاسخ به مقاله «رد برهان علیت»

منبع : پاد زندیق

  پیش از ورود به بحث، صورت برهان علیت را بیان کنیم:

 

چند تعریف

معلول: چیزی است که به دلیل فقر، نیازمند غیر است. معلول چیزی است که از خودش هستی ندارد و هستی خود را از دیگری میگیرد.

علّت: چیزی است که متناسب با ویژگی وجودی اش، منجر به تحقق یک پدیدۀ دیگر میشود. علّت را میتوانیم «هستی بخش» بنامیم. در ضمن باید دقت شود که علّت مورد نظر در برهان علیت، به معنای «دلیل» نیست بلکه به معنای «هستی بخش» است. لازم به ذکر است که علّت، خودش هم میتواند معلول باشد.

اصل علیت: معلول برای بودنش محتاج یک علّت است.

 

بیان برهان


  ما میخواهیم ثابت کنیم، در جهان موجودی هست که معلول نیست، یعنی دچار فقر نیست و هستی را از دیگری نمیگیرد، بدیهی است که چنین موجودی همان خدایی است که ما میخواهیم وجودش را ثابت کنیم.

  مسلم است که در اطراف ما چیزهایی وجود دارند، برای مثال خود ما که این مقاله را میخوانیم وجود داریم. حال از خود میپرسیم که آیا ما هستی خود را از خود داریم یا از دیگری گرفته ایم؟ اگر بگوییم که ما هستی را از خود را داریم، که حکم ثابت است و ما وجود موجودی که هستی را از غیر نمیگیرد پذیرفته ایم، پس خدا وجود دارد(فقط اینکه ما واقعاً خدا نیستیم را بعداً با کمک صفات خدا، نشان خواهیم داد و آنگاه باید بپذیریم که خدا موجود دیگری است) ولی اگر بگوییم هستی خود را از دیگری گرفته ایم که البته چنین است، پس معلول هستیم و محتاج علّت. حال که ما علّت داریم، آیا علّت ما، هستی را از خودش دارد یا از دیگری گرفته است؟ اگر بگوییم هستی را از خودش دارد پس وجود خدا را پذیرفته ایم، زیرا خدا موجودی است که هستی را از خودش دارد، و اگر بگوییم هستی را از دیگری گرفته است، پس معلول است و محتاج علّت. باز میپرسیم که این علّت مورد نظر، هستی خود را از خودش دارد یا از دیگری گرفته است؟ ... به این علّت و معلولها که در پی یکدیگر قرار دارند سلسلۀ علّی و معلولی میگوییم.

 

  بدیهی است که برای سلسلۀ علّی و معلولی سه حالت ممکن است:

1.علّتها دچار تسلسل شوند و تا بینهایت ادامه پیدا کنند، یعنی پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1»، پدیدۀ «3» علّت پدیدۀ «2» و پدیدۀ «4» علّت پدیدۀ «3» باشد تا بینهایت.

2. علّتها دچار دور شوند، یعنی برای مثال پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1» و پدیدۀ «1» علّت پدیدۀ «2» باشد.

3.علّتها به جایی ختم شوند.

 

ما ثابت میکنیم که حالت 1 و 2 محال است یعنی ممکن نیست علّتها تا بینهایت ادامه پیدا کنند یا دچار دور شوند. برای این امر لازم است یک امر بدیهی را مد نظر داشته باشیم: «علّت باید قبل از معلول وجود داشته باشد و معلول قبل از علّت وجود ندارد.»(توجه کنید که علّت بر معلول، تقدّم رتبی دارد و نه تقدّم زمانی، زیرا به محض وجود علّت، معلول نیز وجود خواهد داشت) ما بر اساس این اصل، ان شاء الله باطل بودن تسلسل و دور را ثابت خواهیم کرد.

 

باطل بودن دور


  دور در علّتها، باطل است، یعنی ممکن نیست که برای مثال پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1» و پدیدۀ «1» علّت پدیدۀ «2» باشد. برای این امر دو برهان وجود دارد:

  برهان اول: گفتیم که علّت باید قبل از معلول وجود داشته باشد و معلول قبل از علّتش وجود ندارد، حال اگر پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1» و پدیدۀ «1» علّت پدیدۀ «2» باشد، لازم خواهد بود که پدیدۀ «1» قبل از پدیدۀ «2» وجود نداشته باشد، تا توسط آن به وجود بیاید، و قبل از پدیدۀ «2» وجود داشته باشد تا آنرا به وجود آورد. پس لازم خواهد بود، پدیدۀ «1» در یک مرحله، هم باشد و هم نباشد، این امر، اجتماع نقیضین و محال عقلی است، پس دور هم محال و باطل است.

  برهان دوم: نظر به اینکه علّت باید قبل از معلول وجود داشته باشد، اگر پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1» و پدیدۀ «1» علّت پدیدۀ «2» باشد، لازم خواهد بود که پدیدۀ «2» قبل از پدیدۀ «1» و پدیدۀ «1» قبل از پدیدۀ «2» وجود داشته باشد، و در نتیجه پدیدۀ «2» قبل از خودش وجود داشته باشد و نظر به اینکه محال است چیزی قبل از خودش وجود داشته باشد، پس دور باطل است.


  برهان فوق برای باطل بودن دور، به راحتی با کمک استقراء برای n  پدیده که در سلسلۀ علّی و معلولی با هم ایجاد دور کرده اند، نیز ثابت میشود.

  یک تمثیل هم برای تقریب ذهن عرض میکنیم. فرض کنید افرادی دور میز گردی، نشسته اند و در مقابل هر کدام ظرف غذایی قرار دارد. ما آنها را ملزم میکنیم که هر کدام، اگر کسی در سمت راستش باشد، فقط وقتی حق خوردن غذا را دارد که نفر سمت راستش شروع به خوردن غذا کند. آیا به نظر شما این افراد اگر بخواهند همگی این قانون را رعایت کنند، میتوانند چیزی بخورند؟ پاسخ منفی است. حال در سلسلۀ علّی و معلولی، هر یک از این افراد را یک پدیده، شروع به غذا خوردن را به وجود آمدن و نفر سمت راست را علّت فرض کنید.

 

امتناع تسلسل


  تسلسل علل یعنی علّتها دچار تسلسل شوند و تا بینهایت ادامه پیدا کنند، یعنی پدیدۀ «2» علّت پدیدۀ «1»، پدیدۀ «3» علّت پدیدۀ «2» و پدیدۀ «4» علّت پدیدۀ «3» باشد تا بینهایت. پیش از اینکه امتناع تسلسل را ثابت کنیم باید دقت کنیم که پدیده های این سلسله به غیر از پدیدۀ اول که فقط معلول است، معلول پدیدۀ قبل و علّت پدیدۀ بعد از خود هستند و نمیتوانند همگی  فقط علّت باشند و معلول نباشند یا همگی معلول باشند و علّت نباشند، زیرا در اینصورت سلسله ای وجود نخواهد داشت. حال آیا سلسلۀ علل میتواند تا بینهایت ادامه پیدا کند؟

  نظر به اینکه علّت باید قبل از معلول وجود داشته باشد، تا آنرا به وجود آورد، اگر قرار باشد این علّتها تا بینهایت ادامه پیدا کنند، از آنجایی که همیشه قبل از هر پدیده ای باید پدیدۀ دیگری وجود داشته باشد، این سلسله نمیتواند وجود داشته باشد زیرا هیچ آخرین علّتی وجود ندارد که  بخواهد هستی را به بقیۀ پدیده ها بدهد و سلسله معدوم خواهد بود. برای تقریب ذهن تمثیلی را مطرح میکنیم: فرض کنید در یک مسابقۀ دو، بینهایت انسان روی یک خط راست ایستاده اند و خط تا بینهایت ادامه دارد، ما به این افراد میگوییم که اگر کسی در سمت راستشان باشد، فقط وقتی حق حرکت دارند که نفر سمت راست آنها شروع به حرکت کند. آیا این افراد با این قانون میتوانند شروع به حرکت کنند؟ البته که نه. زیرا همه منتظر میمانند تا نفر سمت راستشان حرکت کند، و هیچ آخرین نفری در کار نخواهد بود که کسی در سمت راستش نباشد تا مجبور نباشد بعد از نفر سمت راست خود حرکت کند. حال در سلسلۀ علّی و معلولی، نفر سمت راست را علّت، شروع به حرکت کردن را به وجود آمدن، و هر یک از افراد را یک پدیده فرض کنید.

 

نتیجه


  پس ثابت شد که سلسلۀ علّی و معلولی نمیتواند دارای دور باشد و نمیتواند تا بینهایت ادامه پیدا کند، پس باید به جایی ختم شود، یعنی ما باید به علّتی برسیم که خودش معلول نیست(زیرا اگر معلول بود باز هم سلسله ادامه پیدا میکرد) و آنرا علّت العلل مینامیم. «علّتی که خودش معلول نیست» همان چیزی بود که ما میخواستیم وجودش را ثابت کنیم. خداوند همان علّتی است که معلول نیست. پس وجود خدا ثابت شد.

 

چند سؤال


1.اگر اصل علیت درست است، علّت خود خدا چیست؟

  همانطور که در اصل علیت گفتیم، چیزی نیاز به علّت دارد که معلول باشد، ولی اینطور نیست که «هر چیزی» نیاز به علّت داشت باشد. هیچ کس نمیتواند این ادعا که «هر چیزی نیاز به علّت دارد» را ثابت کند و اساساً این ادعا غیرمنطقی است، ولی طبق تعریفی که ما کردیم اصل علیت که میگوید «هر معلولی محتاج علّت است.»، امری بدیهی است. خدا چنانکه در برهان نشان داده شد، علت العلل است، و علّتی است که خودش معلول نیست، پس نیازی به علّت نیز ندارد. برای تقریب ذهن میشود مثالی زد: ما وقتی میخواهیم چیزی را شور کنیم به آن نمک میزنیم ولی برای اینکه نمک را شور کنیم نیاز به استفاده از چیزی نداریم زیرا "شوری در ذات نمک است و نمک ذاتاً شور است". در مورد برهان علیت هم همین است، هستی در ذات خداست و خدا ذاتاً هست.

 

2.از کجا بدانیم که این علّت العلل ماده یا طبیعت نیست؟

  خداوند صفاتی دارد که آنها را در بحثهای آتی ثابت خواهیم کرد. ماده و طبیعت فاقد صفات خدا هستند و در نتیجه نمیتوانند خدا باشند. برای مثال طبیعت و ماده دچار تغایر میشوند، ولی ذات خدا تغایرناپذیر است.
  در مورد ماده، باید یادمان باشد که ماده طبق فرمول E=mc۲ به انرژی تبدیل میشود و انرژی هم با همین فرمول به ماده تبدیل میشود، پس برایش نابود شدن و به وجود آمدن معنی دارد، پس باید معلول باشد، زیرا اگر معلول نبود، عدم شدن برایش معنی نداشت.

 

3.از کجا بدانیم که فقط یک علّت العلل وجود دارد؟

  اینکه فقط یک علّت العلل یا خدا وجود دارد امری است که ان شاء الله در بحثهای اثبات یگانگی خدا، ثابت خواهیم کرد.

منبع مطالب:

کتاب کلام اسلامی فاضل مقداد
سایت http://www.paasokhgoo.ir
کتاب معارف اسلامی دبیرستان

 


اکنون به شبهات طرح شده می پردازیم:

 

شبهه: پذیرفتن اینکه پدیده أی می تواند بدون علت باشد مشکل است. بسیار مشکل. ما عادت داریم اینگونه انتظار داشته باشیم که هر چیزی نیاز به علتی داشته باشد. برای علل آن جستجو می کنیم و آنها را می یابیم، و اگر هم موفق نشویم، گناه آن را خود به گردن می گیریم و ایرادی از اصل علیت نمی گیریم. ولی اصل علیت از کجا آمده است ؟ چه اثباتی برای آن داریم ؟

اگر کسی ادعا کند که علیت جهان شمول نیست، و برخی چیزها می توانند بدون علت باشند و در نتیجه زنجیره ی علتها تشکیل نمی شود که لازم باشد برای فرار از تسلسل، از آن وجود خدا را نتیجه بگیریم، ممکن است ادعایش را چندان خوش نداریم، چرا که تصور چیزی فاقد علت بسیار دور از ذهن می نماید.

 

پاسخ: علیت یک اصل است، یک امر بدیهی، امور بدیهی نیاز به اثبات ندارند. اگر فرد شبهه ساز، تعریف معلول و علّت را به درستی بداند، دیگر چنین پرسشی را مطرح نخواهد کرد. معلول پدیده ای است که به دلیل فقر نیازمند غیر است، و از خودش هستی ندارد و هستی را از دیگری میگیرد، و علّت هم دقیقاً همان چیزی است که متناسب با ویژگی وجودیش، منجر به تحقق پدیدۀ دیگر میشود، خب مسلّم است که معلول از آنجا که از خودش هستی ندارد، برای بودنش نیاز به یک علّت دارد، این دقیقاً همان چیزی است که اصل علیّت میگوید، آیا چنین امر واضحی نیاز به اثبات دارد؟ آیا ما برای اینکه در ظهر یک روز آفتابی بگوییم خورشید در آسمان است، نیاز به اثبات داریم؟

  البته اصل علیّت امری قابل اثبات است: اگر معلول بدون علّت هم می توانست وجود داشته باشد، آنگاه باید همواره وجود می داشت و عدم برایش معنی نداشت. پس معلول محتاج چیزی به نام علّت است.

 

 

شبهه: این برهان هم مانند بسیاری دیگر از برهانها، گرفتار مشکل تحلیل موضعی ست. فرض کنیم برهان درست باشد. فرض کنیم اصل علیت جهانشمول باشد. بسیار خوب، حال سوال اساسی را می پرسیم : علت خدا چیست ؟

اگر قرار باشد خدا علتی داشته باشد، از خدایی خود برکنار می شود. پس این جواب ممکن نیست. هم به آن خاطر، هم به این دلیل که اگر علتی داشته باشد، علتش هم باید علتی داشته باشد و باز تسلسل به وجود می آید. در حالی که ما برای فرار از تسلسل فرض خدا را پذیرفتیم. پس خدایی که علت داشته باشد در این برهان به هیچ وجه قابل قبول نیست، زیرا نمی تواند به مقصود اصلی که رفع تسلسل است بیانجامد.

اگر قرار باشد خدا علتی نداشته باشد چطور ؟ این حالت به این معناست که علیت جهانشمول نیست. یعنی چیز یا چیزهایی وجود دارند که نیاز به علت ندارند. ولی یکی از مقدماتی که باعث شد به فرض وجود خدا برسیم جهانشمول بودن علیت بود. اگر علیت جهانشمول نباشد، باز هم زنجیره أی که تصور می کردیم ما را به خدا می رساند تشکیل نمی شود.

پس چه می شود ؟                                           

"به نظر" می آمد که ایده ی خدا درمان این تناقض بزرگ است، در حالی که با تحلیلی کاملتر در می یابیم این ایده که برای رفع تناقض ساخته شد، خود نیز گرفتار آن تناقض است.

نتیجه گیری درست این است که تصور علیت در شکل جهانشمول آن ممکن نیست. دست کم بدون پذیرفتن تسلسل امکان ندارد. علیت نمیتواند جهانشمول باشد. اگر جز این عمل کنیم، به تناقض می رسیم، و این برهان این تناقض را دست آویزی برای رسیدن به خدا قرار داده است، در حالی که اگر بعد از این نتیجه گیری باز هم تحلیل را ادامه دهیم، میبینیم که باز هم تناقض وجود دارد. پس تناقض اولیه در فرض وجود جهانی بی خدا نبوده است، در تصور ما از علیت بوده است.

اگر کسی ادعا کند که جهان علتی ندارد، با اعتراض خداباور روبرو می شود که چطور می توان آن را بدون علت تصور کرد ؟! در حالی که خداباور به جای آن به وجود خدایی باور دارد که علت این جهان است، و در عوض خود علتی ندارد ! پس تفاوت در چیست؟

تصور جهانی که علت نداشته باشد برای همه ی ما سخت است. ولی پاسخی هم برای آن نداریم. افسوس که حتا تصور خدا نیز پاسخ این مسئله ی بغرنج نیست. اگر خداباور استدلال گر ما قصد داشته باشد از این ابهام فرار کند، نمیتواند به خدا برسد. هیچکدام به جایی نمی رسیم. تنها نتیجه أی که میتوانیم بگیریم این است که بعضی چیزها را نمی دانیم، بعضی چیزهای شگفت انگیز وجود دارد، و اینکه برخی ایده های فکری ما نیاز به اصلاح دارند.

البته جوابی که از سوی خداباور علیت دوست داده می شود این است که جهان نمی تواند بدون علت باشد، ولی خدا می تواند. ولی چطور ؟ چه خصوصیتی وجود دارد که آنها را اینچنین می کند ؟ قاعدتا جواب می دهد اینکه جهان مادیست و خدا غیر مادی. ولی مگر ما جایی از خصوصیت مادی بودن و غیر-غیر-مادی بودن جهان برای رسیدن به علت استفاده کردیم ؟ مگر ما جایی علیت را با توجه به خصوصیت ماده ثابت کردیم که اگر زمانی بگوییم چیزی غیر مادی وجود دارد (حتا اگر این تصور درست باشد) از علیت برکنار باشد ؟ اگر قرار به ادعا باشد، من هم می توانم ادعا کنم که ماده میتواند علت نداشته باشد و غیر ماده نمی تواند.

یکی از جوابهایی که داده میشود این است که خدا علت ندارد، چون ازلیست، و جهان علت دارد، چون ازلی نیست و شروعی در زمان دارد. برای اثبات اینکه جهان نمیتواند ازلی باشد، معمولا از برهان ترمودینامیکی یا بیگ بنگ استفاده می کنند. با توجه به نادرستی این دو دلیل، فرض ناممکن بودن جهانی ازلی غیرقابل قبول خواهد بود، و این دفاع از علیت رد می شود.

ممکن است بگویند به این علت جهان نمی تواند چیزی بی علت درون خود داشته باشد، در حالی که خدا می تواند، که خدا بسیط است و هیچ جزئی در جهان اینگونه نیست، و چیزی که بسیط نباشد چون حداقل نیاز به علتی برای جمع شدن اجزایش گرد هم دارد، نمی تواند فاقد علت باشد. گذشته از اینکه بسیط دانستن چیزی تا چه حد می تواند مشکل به بار آورد، می توان گفت برخی از اجزای مادی جهان بسیط بوده اند، و آغازگر زنجیره ی علل جهان. آخرین اعتراضی که می تواند بشود این است که ماده نمی تواند بسیط باشد، و من از آنها دلیل خواهم خواست و آنها هم چیزی نمی توانند بگویند.

 

 

پاسخ:

  این شبهه سازان محترم، فرق علت العلل(خدا) و بقیه موجودات را نتوانسته‌اند درک کنند و گفته‌اند: بین خدا (که آن را «علت نخستین» نامیده‌اند) با سایر اشیا چه فرقی است که آنها احتیاج به علت دارند و آن یکی نیاز ندارد؟ و چون فرقی تشخیص نداده ‌‌اند، در اصل فرض خود (بی‌نیاز بودن از علت) شک و تردید کرده‌‌‌اند.

  در واقع آنان چیزی را به اشتباه در مورد اصل علیت فهمیده‌اند. اصل علیت نمی‌گوید: هر چیزی نیاز به علت دارد، بلکه می‌گوید: هر چیزی که نبود و بود شد، نیاز به علت دارد. هر چیزی که در ذات خود نسبت به وجود و عدم مساوی است، برای خروج از تساوی نیاز به علّت دارد. هر چیزی که حادث است، نیاز به علت دارد. این اصل عمومیت داشته و هیچ استثنایی برای آن نیست. در کلام اسلامی علت نیازمندی به علت را حدوث و ایجاد شدن دانسته و گفته‌اند این موجود فعلی، سابقۀ عدم و نبودن داشته و علتی آن را از عدم به وجود آورده است. بنابراین پا گذاردن از دیار عدم به وجود، نیازمندی به علت را پدید می‌آورد، ولی خداوند موجودی است که سابقۀ عدم ندارد و همیشه بوده، پس دیگر نیازمند علت نیست.(دقّت کنید که در صورت برهان علّیت چیزی را علّت نامیدیم که خودش در انتهای سلسله علّی و معلولی بود، یعنی علّتی که خودش علّت ندارد، پس آنچه ما در این برهان، خدایش نامیدیم، معلول نیست که نیازمند علّت باشد)

  فلاسفه اسلامی این مطلب را به گونه دیگر توجیه کرده و گفته‌اند: مرتبه و نوع وجود اشیا است که نیازمندی یا بی نیازی از علت را پدید می‌آورد. گفته‌اند: اگر ذات شیء عین هستی و وجود باشد، دیگر نیازی به وجود دهنده ندارد و او خودِ وجود است، ولی اگر ذات چیزی غیر از هستی و وجود باشد، محتاج وجود دهنده است. آنها نام این حالت را «امکان ذاتی» گذاشته‌اند، یعنی این شیء در ذات خود نه اقتضای وجود دارد و نه عدم. نسبت به هر دو حالت یکسان است و برای اینکه وجود پیدا کند و وجودی برای آن واجب و لازم گردد، محتاج دیگری است که آن را علت می‌نامیم. بنابر این توجیه، واجب عین وجود است و منبع وجود و محتاج چیزی نیست. «الله نور السموات والأرض؛( نور، آیه 35) خدا نور (و وجود و منشأ وجود) آسمان‌ها و زمین است».

  پاسخ این سؤال که خدا چگونه به وجود آمد، با استفاده از کتاب «علل گرایش به مادیگرایی» چنین است: این سؤال از یک فرض اشتباه ناشی شده است و آن این که تصور می‌شود که هر موجودی نیاز به علت دارد، در حالی جمله درست و فرض صحیح این است که هر پدیده(معلول) به علت نیاز دارد، یعنی چیزی که نبوده و وجود یافته است، وجودش نیاز به علت دارد. پس هر موجودی نیاز به آفریدگار ندارد تا بگوییم خدا هم یکی از موجودات است، پس آفریدگار او کیست؟ بلکه هر آفریده ای آفریدگار می خواهد و خدا آفریده نیست تا به حکم این قانون آفریدگار بخواهد. کاملا روشن است که اگر موجودی فرض شود که همیشه بوده و هیچ گاه معدوم نبوده تا به وجود آید، نیاز به آفریده و علت نیز نخواهد داشت.

  پاسخ سؤال را به بیان ساده تر می‌توان بیان کرد: اگر کسی سؤالات ذیل را از شما بپرسد، چه پاسخی به آن می‌دهید: رطوبت هر چیز از آب است، رطوبت آب از چیست و از کجا است؟ چربی همه غذاها از روغن است، چربی روغن از چه و از کجا است؟ شوری همه چیز از نمک است، شوری نمک از چیست؟ وقتی به اتاق کار خود یا منزل مسکونی خود نگاه می‌کنید و می‌بینید روشن است، از خود می‌پرسید آیا روشنایی از خود اتاق است؟ فوراً به خود پاسخ منفی می‌دهید، زیرا اگر روشنی اتاق از خود می‌جوشید، نباید هیچ وقت تاریک بشود، در حالی که پاره‏ای از اوقات تاریک و گاهی روشن است. پس روشنی آن از جای دیگر است. به این نتیجه می‌رسیم که روشنی اتاق و خانه ما در اثر ذرات یا امواج نور است که به آن تابیده است. آن گاه از خود سؤال می‌کنیم روشنی خود نور از کجا است؟ پاسخ این است که روشنی نور از خود آن است. نیز به سؤال های قبلی پاسخ می‌دهیم که رطوبت آب، چربی روغن و شوری نمک از چیز دیگری نیست. این خاصیت طبیعی و ذاتی آنها است. آب ذاتاً مرطوب است. روغن ذاتاً چرب است و نمک ذاتاً شور است. نیز نور ذاتاً روشن است. در هیچ نقطه جهان نمی‌توانیم نوری پیدا کنیم که تاریک باشد و چیز دیگر آن را روشن کرده باشد. ذرات نور هر جا باشند، روشن اند و روشنی جزء ذات آن ها است. روشنایی ذرات نور از چیز دیگر و عاریتی نیست. ممکن است ذرات نور از بین برود، ولی ممکن نیست موجود باشند، ولی تاریک! بنابراین اگر کسی بگوید روشنایی هر محوطه ای از جهان، معلول نور است، پس روشنایی خود نور از کجا است، فوراً می‌گوییم روشنایی نور جزء ذات آن است. همچنین هنگامی که سؤال شود هستی هر موجودی از خدا است، پس هستی خدا از کیست، پاسخ می‌دهیم هستی خدا ذاتی او و از خود او است و از جای دیگر نیست، مانند این که بپرسیم اصل وجود و هستی از چه چیزی به وجود آمده است؟ و مبدأ اصل وجود چیست؟ معلوم است که اصل وجود و هستی از چیزی به وجود نمی‌آید، چون هر چیز دیگر غیر از وجود، عدم و نیستی است و وجود و هستی از عدم و نیستی به وجود نمی‌آید. به عبارت دیگر وجود حق تعالی مساوی با وجود مطلق و اصل و حقیقت وجود است و همان گونه که بی معنا است که سؤال کنیم، اصل و حقیقت وجود چگونه به وجود آمده است؟ یا مبدأ آن چیست؟ بی معنا است که بگوئیم که خدا چگونه به وجود آمده است؟ چون فرض چنین سؤالی این است که خدا نبوده و بعد به وجود آمده است و حالا در مورد چگونگی وجود خدا سؤال می کنیم. اما وقتی که وجود خداوند ازلی و ابدی و مساوی با حقیقت و اصل وجود و هستی باشد، فرض این که خدا زمانی نبوده است، نیز اشتباه است، پس دیگر نوبت به سؤال از چگونگی به وجود آمدن اصلا نمی‌رسد. در مورد مثال‌های زده شده نیز باید توجه داشت که منظور از ذاتی بودن رطوبت برای آب، شوری برای نمک، چربی برای روغن و... هرگز این نیست که مثلاً رطوبت آب چون ذاتی آن است، پس آفریدگاری ندارد، بلکه منظور این است که آفریدگار جهان، آب را طبعاً و ذاتاً مرطوب آفریده است، به طوری که هرگز نمی‌توان رطوبت را از آب جدا کرد. همان گونه که وجود و هستی را نمی‌توان از خداوند جدا فرض کرد. این مثالها برای نزدیک کردن مطلب به ذهن زده می‌شود وگرنه بین این مثالها و موضوع مورد بحث، تفاوت زیادی است، زیرا وقتی می‌گوییم وجود همه چیز از خدا است و وجود خدا از او است، یعنی آفریده کسی نیست و وجود و هستی، ذاتی او است. اما وقتی می‌گوییم روشنایی همه چیز از نور است و روشنایی نور از خود او است، معنایش این نیست که نور آفریدگاری ندارد، بلکه معنایش این است که آفریدگار جهان نور را این طور آفریده است که روشنایی جزء ذات او باشد و روشنائی از نور جدا نیست، همان گونه که وجود و هستی از خداوند جدا نیست.

 

 

شبهه: تصور ما از علیت، به شکلی که پذیرفته ایم، چیزیست که ساخته و پرداخته ی محیط اطراف ماست. اگر قرار باشد پا را از مرزهای جهان معمولمان بیرون بگذاریم چطور؟ آیا باز هم آنچه از طریق جهان معمول کسب کرده ایم اعتبار خواهد داشت ؟

تجربه خلاف این را نشان می دهد. هنگامی که انسان به جهان بسیار کوچک وارد شد، با شکل دیگری از علیت برخورد کرد. بیان کلاسیک علیت که میگفت "پدیده های مشابه علت های مشابهی دارند" (و هنوز نیز در بین بسیاری رایج است) در این جهان معتبر نیست. بله، واقعا معتبر نیست، در حالی که باور معمول و روزمره ی ما خلاف آن حکم می کند. اگر قرار باشد از سوی دیگر حرکت کنیم و قصد داشته باشیم درباره ی کل جهان قضاوت کنیم چطور؟ آیا باز هم تصور می کنیم باورهای روزمره مان صادق است، یا اینکه انتظار روابط غیر منتظره أی خواهیم داشت، مانند بار قبل که به جهان بسیار ریز وارد شدیم؟

 

 

پاسخ:

  هیچگونه‌ دلیل محکم، علمی و قانع کننده برای اینکه در جهان بسیار کوچک، اصل علیت حاکم نیست نداریم. به حکم عقل، اصل علیت و عمومیت آن ثابت شده، علم نداشتن به علت در بعضی موارد ـ‌ از آن جمله در جهان بسیار کوچک الکترون‌ها ـ دلیل بر نبود علت نیست، اینجا دلیلش نقص دانش ماست و نه نقص اصل علیت. فرض علیت یک فرض کاملاً عقلی است. دانش بشر همیشه نیازمند تکامل است، بشر همیشه از دانستن علت چیزهایی عاجز بوده است، این امر دلیل بر نبودن علت نیست. در جهان غیرکوچک نیز، گاهی پیش آمده است که بشر نتوانسته است علّتی برای چیزی پیدا کند، ولی پیشرفت علم، همواره پاسخهای درخوری را، محیا نموده است.

  در ضمن، اصل علیتی که ما در برهان علیت مطرح کردیم، میگوید: «هر چیزی که از خودش هستی ندارد، برای بودنش نیازمند هستی بخش است.» آیا جناب شبهه ساز ادعا میفرمایند که در جهان کوچک الکترونی پدیده هایی وجود دارند که هستند ولی هستی را نه از خودشان دارند و نه از دیگری گرفته اند؟! اگر چنین ادعایی میکند که باید از او بپرسیم: چیزی که نه از خودش هستی دارد و نه از دیگری هستی گرفته است، پس چگونه هستی پیدا کرده است؟ و اگر چنین ادعایی ندارد، پس اصل علیت در حهان بسیار کوچک نیز حاکم است.

  خلاصه اینکه، انکار اصل علّیت به خاطر اینکه هنوز علّت برخی امور چه در جهان کوچک یا جهان بزرگ بر ما مکشوف نگشته است، مصداق بارز مغالطۀ توسّل به جهل است و چنانکه در بالا به تفصیل توضیح دادیم، علّیت اصلی، منطقی و مبرهن است.

  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۱
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله

نام مقاله : پاسخ آیت الله منتظری به دکتر علی سینا

منبع : پاد زندیق

نگارنده : محسن.م

  در سایتهای الحادی، در دفاع از مناظرۀ دروغینی که علی سینا، مدّعی شده است که با آیت الله منتظری داشته است، تصویری از یک برگ کاغذ قرار گرفته است که همان پاسخهای منسوب به آیت الله منتظری در مورد عایشه در آن ثبت شده است. گذشته از اینکه هیچ تطبیقی بین این نمونه دستخط با دستخط آیت الله منتظری وجود ندارد، حتی در صورت تطبیق هم، همه می دانیم که جاعلین چیره دستی در جهان هستند که می توانند دستخط دیگران را تقلید کنند. به هر روی، هم پاسخ شبهات مطروحه در این مناظرۀ جعلی و هم دلایل جعلی بودن این مناظره را می توانید در اینجا بخوانید.

  لازم به ذکر است که سازندگان این برگ کاغذ، یادشان رفته است که علی سینا، در آن مناظرۀ دروغین، چهار سؤال پرسیده است، و در این برگه از قول آیت الله منتظری نوشته اند: «...در پاسخ پرسشهای سه گانه جنابعالی...» و این هم یک سوتی دیگر است که نشانگر جعلی بودن این کاغذ و کلّ مناظره است. چگونه آیت الله منتظری به سؤالات سه گانه جواب داده است ولی چهار پاسخ برای چهار پرسش را از طرف ایشان در سایتشان نشر داده اند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۶
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

این نوشتار در حال حاضر در این یک جمله خلاصه شده است:

در این بخش براهین بیخدایی معرفی خواهند شد.

دسامبر 23, 2009

گر چه که این نوشتار خالی از هر گونه ارجاع به این گونه براهین است ما برای رعایت استحکام کار براهینی را که تا کنون در این وبلاگ مورد بررسی قرار گرفته اند را قرار می دهیم.

1. آیا وجود یک دانای مطلق (علیم) ممکن است؟

2. محال بودن دانستن مجموعه تمام حقایق

3. آیا یک موجود قدیر میتواند وجود داشته باشد؟

4. دروغگوی الهی

5. علیت و امکان ناپذیری منطقی یک علت الهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

این مناظره از سوی علی سینا مطرح و ادعا شده که وی با آیت الله منتظری مناظراتی داشته .

این مناظرات در چهار قسمت طرح و در سایت زندیق قرار داده شده اند که ما هم طبق همین ترتیب پاسخ ها را قرار می دهیم .

ملاحظات مربوط به این مناظره و نقد های وارد بر آن را به نقل از پاد زندیق در اینجا مشاهده کنید.

 سن پایین عایشه   منبع 
2  جنگهای پیامبر  منبع 
3  صفیه زن یهودی پیامبر   منبع 
4  قتل عام یهودیان  منبع 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۴
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

این مقاله قسمت دوم سری مقالاتی است  که به ادعای علی سینا مناظرات این شخص با آیت الله منتظری را که با نام "مناظره دکتر علی سینا با آیت الله منتظری" در سایت زندیق نیز منتشر شده اند شکل می دهد نقد سایر مقالات به نام های : سن پایین عایشه ، جنگ های پیامبر و صفیه زن یهودی پیامبر نیز در وبلاگ موجود می باشد .

این مناظره با این شکل مورد تایید دفتر آیت الله منتظری نیست که هم اکنون با خارج دسترس بودن سایت ایشان امکان لینک دادن به آن وجود ندارد ولی متن این تکذیبیه قابل مشاهده است . 

به علاوه به دلایلی به نظر می رسد که این مناظره حقیقت نداشته باشد . 

این قسمت راجع به تعامل رسول الله با یهودیان است

پاسخ مستقیم این مقاله در منبع زیر موجود است:

1. پاد زندیق

          (منبع)

مقالات مرتبط :

1. بررسی علل جنگ های پیامبر (ص) با یهودیان مدینه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۵
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

این مقاله قسمت اول سری مقالاتی است  که به ادعای علی سینا مناظرات این شخص با آیت الله منتظری را که با نام "مناظره دکتر علی سینا با آیت الله منتظری" در سایت زندیق نیز منتشر شده اند شکل می دهد نقد سایر مقالات به نام های : سن پایین عایشه ،  جنگ های پیامبر  و قتل عام یهودیان نیز در وبلاگ موجود می باشد .

این مناظره با این شکل مورد تایید دفتر آیت الله منتظری نیست که هم اکنون با خارج دسترس بودن سایت ایشان امکان لینک دادن به آن وجود ندارد ولی متن این تکذیبیه قابل مشاهده است . 

به علاوه به دلایلی به نظر می رسد که این مناظره حقیقت نداشته باشد . 

پاسخ مستقیم این مقاله در منبع زیر موجود است:

1. پاد زندیق

          (منبع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۹
Seyed Mohammad Alavian

بسم الله الرحمن الرحیم

این مقاله قسمت دوم سری مقالاتی است  که به ادعای علی سینا مناظرات این شخص با آیت الله منتظری را که با نام "مناظره دکتر علی سینا با آیت الله منتظری" در سایت زندیق نیز منتشر شده اند شکل می دهد نقد سایر مقالات به نام های : سن پایین عایشه ، صفیه زن یهودی پیامبر و قتل عام یهودیان نیز در وبلاگ موجود می باشد .

این مناظره با این شکل مورد تایید دفتر آیت الله منتظری نیست که هم اکنون با خارج دسترس بودن سایت ایشان امکان لینک دادن به آن وجود ندارد ولی متن این تکذیبیه قابل مشاهده است . 

به علاوه به دلایلی به نظر می رسد که این مناظره حقیقت نداشته باشد . 

این قسمت به بررسی جنگ های پیامبر و اشکالاتی در این زمینه می پردازد .

پاسخ مستقیم این مقاله در منبع زیر موجود است:

1. پاد زندیق

 قسمت اول   منبع 
 قسمت دوم   منبع 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۸
Seyed Mohammad Alavian