بسم الله
نام مقاله : استدلال های ضعیف در قرآن(بخش دوم)
منبع : پاد زندیق
نگارندگان : گروهی از پژوهشگران در پاسخ به حجت الله نیکوی
این مطلب، مطلبی دو قسمتی است و شما در حال مطالعه ی قسمت دوم آن هستید. جهت مطالعه ی قسمت اوّل،اینجا کلیک کنید.
ارزشهای اخلاقی در قرآن
جناب منتقد در بخش دیگری از انتقاداتشان، به برخی آیات که به ارزشهای اخلاقی اشاره دارند، اعتراضاتی را وارد می کنند:
دلیل نهی از اینکه مؤمنین یکدیگر را تمسخر کنند
آیۀ 11 سورۀ حجرات، مؤمنان را از تمسخر یکدیگر نهی می کند:
ای کسانی که ایمان آورده اید! نباید گروهی از مردان شما گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها [شما] بهتر باشند؟ و نه زنانی، زنان دیگر را، شاید آنان بهتر از اینان باشند…
اکنون به شبهات ایشان می پردازیم:
شبهه 1: آیا صرف وجود یک احتمال ـ که ممکن است مسخره شونده بهتر از مسخره کننده باشد ـ می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد؟ آیا اگر معلوم شود که فردی از ما بهتر نیست، آنگاه می توان او را مسخره کرد؟
پاسخ:
بله، می تواند پشتوانه ای محکم برای احترام به شخصیت دیگران و اجتناب از تمسخر آنها باشد، زیرا خداست که می داند چه کسی از چه کسی برتر است، و ما نمی توانیم به خاطر امور ظاهری، خود را از دیگران برتر بدانیم، و به تمسخر دیگران بپردازیم و لذا هیچوقت در این دنیا معلوم نخواهد شد که آیا کسی از ما بهتر هست یا بهتر نیست. مهمترین ریشۀ مسخره کردن، احساس خودبرتربینى است که قرآن این ریشه را مى خشکاند و مى فرماید: نباید خود را بهتر از دیگران بدانید، شاید او بهتر از شما باشد. اتفاقاً قرآن با این فرمایش، با یک تیر، دو نشان می زند: هم از تمسخر نهی می فرماید و هم از خودبرتربینی.
در واقع قرآن به همه هشدار مى دهد که از این عمل زشت بپرهیزند؛ چرا که سرچشمه استهزاء و تمسخر، همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است، به خاطر همین امر، خداوند اشاره به این مطلب دارد که احتمال دارد دیگران از شما بهتر باشند تا ما با در نظر گرفتن این احتمال ،از غرور وخودبرتربینی دور شویم تا مبادا این غرور ما را به تمسخر دیگران بکشاند در این آیه قرآن به یکی از دلایل مهم تمسخر اشاره کرده است نه تمام دلایل.
بعضی از دلایل حرمت بر می گردد به اجتماع یا افرادی که با آنها روبرو می شویم همانطور که در این آیه اشاره کرده است که علت حرمت را احتمال برتری دیگران در این امر دانسته است ولی لازم است بدانیم صرفا دلیل حرمت ،همین مطلب(احتمال برتری) نیست بلکه تاثیرات نامطلوبی که این امر بر فرد و جامعه دارد نیز حتی بدون وجود این احتمال، به قوت خودش باقیست. قرآن کتاب هدایت است، و کلیات را بیان می کند، و تشریح به عهدۀ حضرت محمّد(ص) و جانشینان به حق ایشان است.
شبهه 2: به جای این توجیهات ضعیف، باید به انسان ها آموخت که احترام به شخصیت و کرامت ذاتی آدمیان و رعایت حق و حقوق مردم، مقتضای انسانیت انسان است و همین ارزش هاست که انسان را از حیوان جدا می کند. انسان ها باید بیاموزند که تمسخر دیگران اولاً نوعی ظلم است و ثانیاً دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است. اگر آدمی چنین بیندیشد و اینگونه تربیت شود، دیگر برای او فرقی نمی کند که کسی از او بهتر هست یا نیست؛ چنین کسی هرگز دیگران را تمسخر نمی کند.
پاسخ:
اولاً دلیل قرآن برای نهی از تمسخر یکدیگر، نه تنها ضعیف نیست، بلکه دلیلی خوب و محکم است. چنانکه دیدیم ایشان نتوانستند ایرادی بر این آیه بگیرند و تنها یک تشکیک و احتمال که اساسی نداشت را مطرح نمودند.
ثانیاً برعکس، دلیلهای جناب منتقد ضعیف هستند! به سادگی شما به این دلیل ایشان بنگرید: "دون شأن انسان های باشخصیت و باوقار (و اضافه کنید: با ایمان) است." خب نتیجۀ این دلیل چه می شود؟ این می شود که کسی که تمسخر می کند عملی دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار انجام می دهد، و خب این می شود تحقیر او! پس کسی هم که این استدلال را مطرح می کند، در حال تحقیر شخصیت و کرامت ذاتی گروهی از آدمیان است! به طور مشابه اینکه دلیل دیگر ایشان که می فرمایند تمسخر "نوعی ظلم است" نیز به معنای ظالم بودن تمسخر کنندگان و باز هم تحقیر شخصیت تمسخرکنندگان است، و بر اساس نگرش ایشان، استدلال ایشان به خودی خود، ظلم به تمسخرکنندگان است! مشکل دیگر اینجاست که چگونه ایشان می خواهند ثابت کنند که خود تمسخر از مقتضای انسانیت انسان نیست، ایشان که می فرمایند "همین ارزشهاست که انسان را زا حیوان جدا می کند،" اگر فرد اهل تمسخر، به ایشان بگوید: "یک حیوان به من نشان بده که همنوعانش را تمسخر کند!" چه پاسخی می خواهند بدهند؟ ایشان چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر همیشه یک ظلم محسوب می شود؟ چگونه می خواهند ثابت کنند که تمسخر دون شأن انسانهای باشخصیت و باوقار است؟ اگر انسان باشخصیت و باوقاری، تمسخر کند، که بارها دیده ایم که چنین افرادی نیز چنین می کنند، این مسئله مثال نقضی برای سخنان ایشان است.
ثالثاً قرآن در پی آن نیست که به تمام مسائل اشاره نماید. قرآن کتاب هدایت است و به کلیات، به هر آنچه در راستای هدایت است می پردازد، همچنین در پی بیان تمام علل احکام نیست هر چند به برخی از موارد اشاره کرده است. در مسخره کردن حکمتی را بیان نمود آنهم این است شاید آنها از شما بهتر باشند چرا که سرچشمه استهزاء و سخریه همان حس خود برتربینى و کبر و غرور است که عامل بسیارى از جنگهاى خونین در طول تاریخ بوده است. و این" خود برتربینى" بیشتر از ارزشهاى ظاهرى و مادى سرچشمه مى گیرد. اگر مسخره کننده به همین دلیل آشنا باشد از سخره دوری می کند. به نظر می رسد بهترین دلیل همان است که در قرآن اشاره شده است.
امر قرآن برای بد نگفتن به بتها
آیۀ 108 سورۀ انعام از مؤمنان خواسته است که به مشرکان (و یا خدایان آنها) دشنام نگویند:
به [معبود] کسانی که غیر خدا را می خوانند دشنام ندهید، [تا] مبادا آنها [نیز] از روی جهل، خدا را دشنام دهند…
جناب منتقد انتقادات ذیل را پیرامون این آیه طرح می نماید:
شبهه: طبق این آیه، دشنام دادن به مشرکان (و یا خدایان آنها) به این دلیل ممنوع است که ممکن است آنها نیز به خدا (و یا مؤمنان) دشنام دهند!؟ اما اگر قرآن می گفت که به مشرکان و یا هر کس که با او دشمنی دارید، دشنام ندهید، زیرا این عمل اولاً با منش انسان های خوب و با شخصیت ناسازگار است و ثانیاً نوعی ظلم محسوب می شود، شاید کمی معقول تر می نمود. فلسفه ای که قرآن برای نهی از دشنام دادن به دیگران مطرح کرده، مانند این است که بگوییم: به ناموس دیگران تجاوز نکنید، چون ممکن است آنها نیز به ناموس شما تجاوز کنند! حقوق دیگران را پایمال نکنید چون ممکن است دیگران نیز حقوق شما را پایمال کنند! اشتباه نشود، آیه مورد بحث به هیچ وجه مصداق قاعده طلایی اخلاق که می گوید: هرچه را بر خود می پسندی، بر دیگران نیز بپسند، و هرچه را بر خود نمی پسندی، بر دیگران نیز مپسند، نیست. مطابق این اصل، ما باید دیگران را مانند خود دوست بداریم و با آنها بگونه ای رفتار کنیم که دوست داریم دیگران نیز با ما همانگونه رفتار کنند. به عبارت دیگر، مبنای این قاعده طلایی اخلاق این است که ما باید تکبر و خودخواهی و خود پرستی را کنار بگذاریم و خود را تافته جدا بافته ای از دیگران ندانیم. در چنین حالتی، ما هرگز به کسی توهین نمی کنیم حتی اگر بدانیم که او در عمل نمی تواند (ویا نمی خواهد) پاسخ توهین ما را بدهد. اما آیه قرآن می گوید: به آنها ناسزا نگویید تا مبادا آنها نیز به شما یا خدایتان ناسزا گویند، و فرق بین این دو آشکار است.
پاسخ:
اگر به دقت به آیه شریفه توجه داشته باشید، آیه در صدد بیان این مطلب است که نتیجه ی سبّ و دشنام دادن به معبودان آنها، دشنام دادنِ آنها به معبود و خدای شماست، نه علت آن. یعنی به طور اساسی قرآن، در حال بیان دلیل ممنوعیت دشنام دادن نیست، بلکه در حال بیان نتایج این عمل است. یعنی نتیجه ی کار ما، دشنام آنها می شود، نه این که علتِ دشنام آنها همیشه و حتما دشنامِ ما به خدایانِ آنها باشد. بحث در این آیه بر سرِ نتیجه ی عمل ماست.
وَ لا تَسُبُّوا الَّذینَ یدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیرِ عِلْمٍ کذلِک زَینَّا لِکلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَینَبِّئُهُمْ بِما کانُوا یعْمَلُونَ
و کسانى را که مشرکین، بعنوان عبادت میخوانند، دشنام ندهید، چه آنکه آنان نیز خدا را به ظلم و از روى نادانى دشنام خواهند داد.
چنانکه عرض شد این آیه اصلاً در صدد بیان بدی کار نیست، بلکه در صدد بیان نتیجه ی عمل است. از آنجایی که جناب منتقد، این آیه را علت گرفته اند، چنین شبهاتی به ذهنشان خطور کرده است.
پس قرآن در این آیه در صدد بیان تمامی نتایج و یا تمامی علل دشنام ندادن نیست تا بخواهد بگوید دشنام دادن چه آثار و نتایجی دارد و به چه دلایلی ممنوع است. فعلا به خاطر شأن نزولی که داشته، فقط درصدد بیان این مطلب است که دشنام شما، دشنام آنها را بر می انگیزد.
قرار نیست که وقتی قرآن یک جمله ای را می گوید، در یک مرحله به تمام حدود و شرایط کلام اشاره کند تا برای کسی سوالی ایجاد نشود.
لازم به ذکر است، که قرآن کتاب هدایت است و نه کتاب فلسفه احکام، و در روایات اسلامی و به نقل از حضرت محمّد(ص) و سایر معصومین(ع)، دلایل نهی از این عمل ذکر گردیده است.
نهی از غرور و تکبر
آیۀ 37 سورۀ اسراء از راه رفتن بر روی زمین با نخوت (و تکبر و خودپسندی) نهی می کند:
و در [روی] زمین به نخوت گام برمدار، چرا که هرگز نمی توانی زمین را بشکافی و در بلندی نمی توانی به کوه ها برسی.
جناب منتقد که به راستی من نمی دانم آیا به راستی متوجه کنایات قرآن نمی گردد یا اینکه خودش را به ندانستن می زند، باز هم بدون توجه به مفهوم جملات، می فرماید: «از نظر قرآن، من نباید با غرور و خودخواهی و خودپسندی بر روی زمین گام بردارم، چون نمی توانم زمین را بشکافم و قدّم به بلندی کوه نیست! یعنی من در برابر طبیعت ضعیفم، پس نباید به خود مغرور شوم!» بعد هم معترضانه می فرماید: «سستی چنین پشتوانه ای (برای نهی از تکبر) آشکار است.» در ادامه به باطل بودن برداشت ایشان از این آیه خواهیم پرداخت.
پس از جملات فوق ایشان به بیان دلیل سست بودن چنین پشتوانه ای برای نهی از تکبر، می پردازند:
شبهه 1: اولاً «باید» از «هست» برنمی خیزد.
پاسخ: برعکس، بایدها و نبایدها از هستها و نیستها منشأ می پذیرند. یعنی اوامر و نواهی بر اساس یک سری امور واقعی و خارجی نصب شده اند و قراردادی نیستند.(البته در ادیان الهی) اینگونه مباحث، ناظر به بحث حسن و قبح عقلی است و باید بدانیم که اثبات ارزش های اخلاقی توسط عقل است؛ زیرا حسن و قبح عقلی پایه و اساس اخلاقیات و مکارم اخلاقی به شمار می آید. به این بیان که کلیه امور اخلاقی و احکام و قوانین شرعی (حلال و حرام) بر اساس حسن و قبح عقلی، تشریع شده و سازگار با عقل و فطرت پاک و سالم انسانی بوده و دائر بر مدار احکام عقلی و بایدها و نبایدهای آن است.
در واقع، باید گفت اگر مجموعه ی «هست» ها به حد تامه رسید، در آن صورت می توان از وجود علت، ضرورت وجود معلول را استنتاج کرد و این ضرورت بالقیاس را با واژه ی «باید» بیان کرد و بدین ترتیب از «هست» ها به «باید»ها گذر کرد و در غیر این صورت این گذر کردن ناممکن خواهد بود.
شبهه2: ثانیاً من شاید نتوانم با دستانم زمین را بشکافم، اما با اتکا به نیروی عقل و علم و دانش خود می توانم بمبی بسازم که نه تنها زمین را می شکافد، بلکه آن را دود می کند. می توانم بر بسیاری از مشکلاتی که طبیعت برای من می سازد، غلبه کنم. می توانم هزاران کار انجام دهم که شکافتن زمین در برابر آنها هیچ است. بلندی قدّ من به کوه نمی رسد، اما بلندی اندیشه ام آسمان ها را به تسخیرم درآورده است و… حال آیا با این اوصاف باز هم می توان گفت که ضعف جسمانی و کوتاهی قدّ من می تواند انگیزه ای محکم و منطقی برای تواضع و فروتنی و دوری از تکبر و خودخواهی شود؟
پاسخ:
من فقط متعجبانه از ایشان می پرسم: آیا این هم شد انتقاد؟! الان شما با این فرمایشات نظر آیه را زیر سؤال بردید؟ ای کاش شما به جای اندیشیدن به ساختن بمبی برای انهدام زمین و شکافتن آن و از کوه بالاتر رفتن، دو کتاب در مورد کنایات ادبی می خواندید، تا متوجه بشوید منظور قرآن چیست! البته بنده شک دارم که ایشان متوجه نباشند که منظور قرآن چیست، زیرا به راستی هر کسی این جملات را بخواند، منظور را می فهمد. باز ما به جهت تنویر اذهان، مسئله را باز می کنیم:
این آیه در صدد بیان این مطلب نیست که حد غرور و تکبر را نشان دهد، که اگر کسی توانست زمین را بشکافد یا از کوه بالاتر برود حق خودبرتربینی را داشته باشد، بلکه در حال بیان این مطلب است که ای انسان مغروری که گویا می خواهی با کشیده راه رفتن و بلند گام برداشتن، خود را برابر کوهی فرض کنی، تو کوه نیستی تو مخلوق خداوندِ قادر متعال و بندۀ او هستی و باید مطیع او باشی.
إِنَّک لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ: با راه رفتن متکبرانه روى زمین، زمین شکاف برنمیدارد هر چه خود را سنگین کند چنانچه بعض اکابر قریش اگر درب خانه کوتاه بود سر خم نمی کردند تا در را خراب کنند و وارد شوند و اگر چیزى از آنها روى زمین بود، خم نمی شدند تا بردارند و امروز هم در میان ما چنین اشخاصى که نمی توان با آنها تکلّم کرد هستند. وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا: معنى این نیست که بالاى کوه نمیتوانى بروى بلکه معنى اینست که کوه با اینکه یک جمادى بیش نیست از تو بزرگتر است هر چه بزرگى کنى به این درجه نمیرسى و تعجّب اینست که انسان بسیار ضعیف است.[1] حال آیا جناب منتقد می خواهند بفرمایند که می توانند هرمونهایشان را تقویت کنند تا از کوه بزرگتر شوند و عضلاتشان را خشک نمایند تا مانند کوه هرگز خم نشوند، حتی وقتی که از دنیا رفتند؟!
پس فرمایش این آیه اشاره به این است که افراد متکبر و مغرور غالبا به هنگام راه رفتن پاهاى خود را محکم به زمین مى کوبند تا مردم را از آمد و رفت خویش آگاه سازند، گردن به آسمان مى کشند تا برترى خود را به پندار خویش بر زمینیان مشخص سازند! هدف قرآن این است که کبر و غرور را برای انسان بطور کلى، محکوم کند، نه تنها در چهره خاصى یعنى راه رفتن. چرا که برای انسان غرور سر چشمه بیگانگى از خدا و خویشتن، و اشتباه در قضاوت، و گم کردن راه حق، و پیوستن به خط شیطان، و آلودگى به انواع گناهان است.[2]
پس قرآن به نقل از لقمان حکیم، به بیهوده بودن این رفتارهای افراد مغرور اشاره دارد، نه اینکه بفرماید که اگر توانستند چنان به زمین محکم بکوبند که زمین بشکافد یا وقتی مغرورانه راه می روند، از کوه بالاتر بروند، دیگر حق مغرور شدن دارند. فرمایشات ایشان پیرامون بمب ساختن و منهدم نمودن زمین و پرواز به فضا و غلبه بر طبیعت، بسیار نامربوط بوده و ربطی به منظور آیه ندارد. البته به جناب منتقد پیشنهاد می کنم که اگر به راستی می توانند بر طبیعت غلبه کنند و در برابر آن ضعفی ندارند، هرگز نمیرند و تا ابد زنده بمانند، تا ادعاهایشان، هر چند به منظور آیه نیز ربطی ندارد، اثبات شود!
شبهه 3: چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟ چرا نگوییم که تکبر و خودخواهی منشأ کینه ها و دشمنی ها، و تواضع موجب گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان می شود؟
پاسخ:
اولاً استدلال قرآن ضعیف نیست، و مشکل از خود ایشان است که متوجه منظور قرآن نمی شود.
ثانیاً خداوند متعال در جاهای دیگر قرآن باز از غرور صحبت کرده و قرار نیست، هر جا سخن از هر موضوعی می شود، همه چیز را در آنجا بیان کند.
ثالثاً جالب است که ایشان دلیل قرآن را ضعیف می خوانند و خودشان چنین دلیلی می آورند: "چرا به جای این توجیهات ضعیف، از قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع سخن نگوییم؟" پاسخ روشن است! زیرا تکبر و خودبرتربینی ذاتاً قبیح نیست و تواضع نیز ذاتاً خوب نیست. ما از ایشان می پرسیم: آیا خدا خودش را از ما برتر می داند یا خیر؟ اگر بفرمایند خیر، پس معتقد به دروغگو بودن خدا هستند، زیرا خدا کمال مطلق بوده و بدون شک از ما برتر است و هر کمالی هم که در ماست، خدا به ما هدیه کرده است، و اگر بگویند بله، پس چیزی که از دید خودشان دارای قبح ذاتی است را به خدا نسبت داده اند! پس در هر دو حال ایشان نقصی را به خدا نسبت می دهند. اینجاست که مشخص می شود که ادعای ایشان مبنی بر قبح ذاتی تکبر و حسن ذاتی تواضع، باطل و غیرمنطقی بوده است.
رابعاً به طور اساسی از ایشان می پرسیم: چه ایرادی دارد که برای تنبیه یک فرد متکبر، با تکبر با او رفتار کنیم تا به اشتباه بودن عمل خودش پی ببرد؟ از سوی دیگر، آیا غیر از این است که تواضع در برابر افراد متکبر، بیشتر از آنکه باعث گسترش صلح و صفا و ایجاد محیطی شاد و صمیمی برای زندگی آدمیان شود، موجب افزایش تکبر فرد متکبر گشته، و منشأ کینه ها و دشمنیها می گردد؟
مناظرۀ حضرت ابراهیم(ع) با طاغوت زمانش
آیۀ 258 سورۀ بقره، مناظره بین حضرت ابراهیم(ع) و پادشاه وقت را می آورد. پادشاه، خود را خدا می دانست و حضرت ابراهیم(ع) می خواست به او ثابت کند که خدای حقیقی کسی دیگر است نه او:
آیا آن کس را که خدا به او پادشاهی داده بود ندیدی که با ابراهیم درباره پروردگارش محاجّه می کرد؟ آنگاه که ابراهیم گفت: پروردگار من زنده می کند و می میراند. پادشاه گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم. ابراهیم گفت: خدا[ی من] خورشید را از مشرق برمی آورد، تو [اگر راست می گویی] آن را از مغرب برآور. آن کافر حیران شد…
جناب منتقد، می فرمایند که «در این مناظره هر دو طرف، ضعیف [عمل] می کنند»! و سپس خود به جای حضرت ابراهیم(ع) و پادشاه نشسته، و از طرف آنها پاسخهایی را می دهند:
شبهه 1: وقتی پادشاه در پاسخ به این سخن ابراهیم که: «خدای من زنده می کند و می میراند» مدعی می شود که: «من هم زنده می کنم و می میرانم»، ابراهیم می تواند به او بگوید: اگر راست می گویی فلان مرده را زنده کن! در این صورت پادشاه زودتر مبهوت؟! می شود. ولی گویی ابراهیم واقعاً باورش می شود که پادشاه هم می تواند مرده ها را زنده کند.
پاسخ:
مسئله اینجاست که حضرت ابراهیم(ع) بسیار هوشمندانه تر از جناب منتقد، پاسخ دادند! اگر ایشان چنین می فرمودند که فلان مرده را زنده کن، پادشاه می توانست بگوید که من فلان فرد را نمی کشم و این یعنی زنده کردن! همچنین در صورت چنین درخواستی پادشاه می توانست دستور بدهد که کسی را به شکل آن فرد که مرده است، بیارایند و به نزد آنها بیاورند، و ادعا کند که این همان فرد است که زنده شده است، و حضرت ابراهیم(ع) با خودداری از این سخن، چیزی را از این پادشاه خواست که هیچگونه تقلب و لفاظی برای آن ممکن نباشد.
شبهه 2: می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، تو اگر راست می گویی آن را از مغرب برآور. فرض کنیم پادشاه در پاسخ به ابراهیم مدعی می شد که: این من هستم که خورشید را از مشرق برمی آورم، و بعد به ابراهیم می گفت: تو اگر راست می گویی به خدایت بگو که آن را از مغرب برآورد. در این صورت ابراهیم چه می توانست بگوید؟
پاسخ:
اینجا نیز پادشاه بهتر از جناب منتقد عمل کرده است و در برابر حضرت ابراهیم(ع) سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داده است. اگر پادشاه در مقابل می گفت که من هستم که چنین میکنم، پس باز هم ابراهیم می توانست بگوید که خب تو که چنین قدرتی داری و کسی هستی که این کارها را انجام می دهی، پس قطعا میتوانی که خورشید را از مغرب هم بیاوری.
امّا پادشاه از حضرت ابراهیم(ع) نمی خواهد که از خدایش بخواهد خورشید را از غرب برآورد، زیرا خودش به خوبی می داند که انسانی بیش نیست و چه بسا حضرت ابراهیم(ع) از سوی خدای حقیقی آمده باشد و درخواست این عمل که درخواست معجزه بود، در صورت عملی شدن درخواست، منجر به رسوایی شدید او می شد. به همین خاطر، پادشاه، دست به چنین اشتباه فاحشی در مناظره نمی زند و سکوت می کند!
شبهه 3: در همان ابتدا وقتی ابراهیم می گوید: خدای من زنده می کند و می میراند، پادشاه می تواند بگوید: تو از کدام خدا سخن می گویی و چگونه ثابت می کنی که مرگ آدمیان به دست خدای توست و چگونه ثابت می کنی که خدای تو می تواند مرده را زنده کند؟ آنچه ما می بینیم، مردن آدمیان ـ آن هم در اثر عوامل طبیعی و حوادث ـ است. اما زنده شدن مرده را ندیده ایم و اگر هم ببینیم معلوم نمی شود که آیا اراده خدای تو موجب زنده شدن او گردیده است یا عوامل طبیعی ناشناخته.
پاسخ:
نمی دانم که آیا جناب منتقد خیلی در مناظره ضعیف هستند یا اینکه سطح این پادشاه که در مناظره با حضرت ابراهیم(ع) مغلوب گشته است، از ایشان خیلی بالاتر است! ایشان باز هم اشتباهی فاحش را از طرف پادشاه مطرح می کنند!
اگر پادشاه چنین شبهاتی را طرح می کرد، فوراً با پاسخ نقضی روبرو می شد! حضرت ابراهیم(ع) حتی نیازی نمی دید از اینکه خدای خودش این کارها را کرده است دفاع کند، بلکه می فرمود: از کجا معلوم که خودت خدا هستی و کارهایی که به قوای الهی خودت نسبت می دهی حاصل عوامل طبیعی و حادثه نباشند؟ گویا جناب منتقد فراموش کرده اند که بحث اصلی بر سر دروغ بودن ادعای خدایی پادشاه است! ایشان که می خواهند به جای پادشاه پاسخ بدهند، به جای اینکه به پادشاه کمک کنند، از زبان او راه مغلوب نمودنش را نیز نشان می دهند!!
از سوی دیگر، در صورت لزوم دفاع از الوهیت خدای حقیقی، حضرت ابرهیم ابتدا می توانست ثابت کند که عقلاً خدایی هست و سپس کمال مطلق بودن این خدا را نشان بدهد، و از این کمال مطلق بودن، هدایتگر بودن این خدا را نتیجه بگیرد، آنگاه بگوید اگر من به دروغ ادعا کنم که از سوی خدا هستم، لازمۀ هدایتگری خدا اینستکه اجازه ندهد ادعای دروغین معجزۀ من تحقق یابد، یعنی اگر من معجزه کنم و با ادعای اینکه عملم از سوی خداست، به شکلی معجزه آسا، مرده را زنده کنم یا زنده را بمیرانم، برخلاف هدایتگری همین خدای حقیقی است، پس اگر من معجزه ای کرده مرده را زنده نمودم، نظر به اینکه خدای حقیقی که وجودش را ثابت کردم، حاضر و ناظر است و لازمۀ هدایتگریش ممانعت از گمراهی مردمان است، اینکه موفق به این عمل شده ام، مشخص می کند که من مورد تأیید این خدای حقیقی هستم و از طرف او مبعوثم، زیرا اگر من مبعوث از سوی خدای حقیقی نبودم، او مرا در این امر موفق نمی نمود، بلکه مرا مغلوب می کرد.
شبهه 4: وقتی ابراهیم می گوید: خدای من خورشید را از مشرق برمی آورد، پادشاه می تواند بگوید: اولاً خورشید ثابت است و حرکت زمین به دور خورشید باعث می شود که ما گمان کنیم خورشید هر روز صبح از مشرق بالا می آید. ثانیاً از کجا معلوم اراده خدای تو ـ که اصلاً وجود و عدمش برای ما مسلم نیست ـ عامل این پدیده است؟ ثالثاً اگر ما برای کسب اطمینان و یقین قلبی از خدای تو بخواهیم که برای یکبار و به انگیزه اثبات خدایی خودش، خورشید را از مغرب برآورد، آیا به این درخواست ما پاسخ مثبت می دهد؟ چرا من برای اثبات خدایی خودم باید چنین کاری بکنم، ولی حق نداشته باشم که از خدای تو چنین در خواستی کنم تا خدایی اش برایم ثابت شود؟
پاسخ:
اینجا نیز جناب منتقد فراموش کرده است که پادشاه با علم نجوم امروزی آشنا نبود که چنین جوابی بدهد! ولی اگر به شکلی مطلع بود، باز هم حضرت ابراهیم(ع) به سرعت می توانستند، او را مغلوب کنند:
اولاً خورشید، به غیر از حالتی که مرکز خودش یا نقطه ای خاص در فاصله خاص با آن را مبداء مختصات قرار ندهیم، ثابت نیست، بلکه همراه با کهکشان راه شیری در حال حرکت است، شما که ادعای خدایی دارید، این را نمی دانید؟ از این گذشته حرکت امری نسبی است، و برای ناظری که روی زمین ایستاده است، صحیح است که بگوییم خورشید به دور زمین می چرخد؛ شما که از دید خودتان خدا هستید این را نمی دانید؟ ضمناً حرکت زمین به دور خودش است که روز و شب را ایجاد می کند و نه حرکتش به دور خورشید(!!) شما چه خدایی هستید که این را نمی دانید؟! ضمن اینکه فرافکنی نفرمایید! خب شما اگر خدا هستید، زمین را در جهت وارونه بچرخانید.(اینجا باز هم می بینید که اطلاعات جناب منتقد در تمام زمینه ها سطحی و ناچیز است، تا جایی که حتی عامل طلوع و غروب خورشید را چرخش زمین به دور خورشید می داند! و از سوی دیگر گمان می کند که خورشید ثابت است و از جایش تکان نمی خورد!)
ثانیاً خب خود شما بفرمایید که از کجا معلوم که ارادۀ خود شما، عامل اصلی وقوع چیزهایی مثل زنده کردن و میراندن است که شما به قدرت الهی خود، نسبت می دهید است؟(ضمن اینکه چگونگی امکان اثبات این امر برای خدای حقیقی از طرف حضرت ابراهیم(ع) نیز در پاسخ به شبهۀ پیشین مطرح گردید.)
ثالثاً چه کسی گفته خدای من برای یقین قلبی شما به این درخواست پاسخ مثبت نمی دهد و شما حق چنین درخواستی را ندارید؟ خدا قادر به انجام این معجزه هست.(البته همانطور که در بالا گفتیم، پادشاه خیلی عاقلانه تر از جناب منتقد عمل کرد و ساکت شد، زیرا اگر چنین درخواستی می کرد و خداوند، با وارونه چرخاندن زمین به دور خودش، خورشید را از جانب غرب می آورد، پادشاه به شدت مفتضح می گردید.)
رابعاً حالا بفرمایید ببینیم می توانید کاری بکنید که خورشید از غرب طلوع کند، یا خیر؟
شهادت دادن زنان در معاملات
آیۀ 282 سورۀ بقره ابتدا توصیه می کند که وقتی معامله به قرض و نسیه می کنید، موضوع را مکتوب کنید تا به عنوان سندی معتبر درنزد دو طرف بماند، سپس می افزاید:
و دو مرد را به عنوان شاهد بگیرد، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را به گواه گیرید تا اگر یکی از آن دو زن انحرافی یافت، دیگری به او یادآوری کند...
جناب منتقد، شبهاتی را به این آیه نسبت می دهند:
شبهه 1: در این آیه شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد قلمداد شده است و این حکم مسلماً تبعیض آمیز و بلکه تحقیرآمیز است.
پاسخ:
خدمت جناب منتقد عرض می کنیم، که چشمانتان تبعیض آمیز و تحقیرآمیز می بینید، و مشکل از چشمان شما، و در واقع تعصبات شما علیه قرآن است و نه نص آیه، و این حقیقتی است که در بسیاری از شبهاتی که پیش از این، در همین مقاله از ایشان دیدیم، نمود دارد. آیا اینکه اسلام و قرآن، به ظرفیتهای جنسیتی انسانها، توجه می کنند، نشانگر تبعیض و تحقیر است؟ به طور اساسی، آیا شما معنای تبعیض را می دانید که این امر را تبعیض می خوانید؟! معنای تحقیر را چطور؟
این سخن بیشتر به بهانه جویی شبیه است. اسلام و قرآن با توجه به ظرفیتهای زن و ظرفیتهای مرد، تفاوتهایی بین احکام آنها قائل می باشند. زن، به خاطر ظرفیتهایش، موظف به جهاد نیست، موظف به نان آوری نیست، موظف به تأمین مایحتاج زندگی نیست و... پس اسلام هیچ تبعیضی را علیه زن اعمال ننموده است، و در خیلی موارد نیز به نفع زن، حکم صادر می فرماید. هیچ تحقیری هم در اسلام برای زن وجود ندارد، تا جایی که قرآن یک زن را برای مؤمنین به عنوان نمونه معرفی می فرماید.[3] این دلسوزی منتقدین اسلام، برای زنان به راستی انسان را به یاد برخی رفقای قافله می اندازد. اینها که در مدینه های فاضله اشان زن کالایی تجاری است که تن و اندامش برای بالا رفتن فروش محصولات به کار می رود، بیش از آنکه به اندیشۀ زن توجه داشته باشند، به تن زن توجه دارند، بعد اینگونه نگران تحقیر زنان هستند و فکر می کنند که در حق زنان تبعیضی صورت گرفته است!
در این مورد نیز، اسلام با توجه ظرفیتهای زن، و اینکه زن ممکن است دچار انحرافی شود، چنین دستوری داده است تا زن دیگری باشد و در صورت به خطا رفتن، به او یادآوری کند. در ادامه بیشتر در این مورد توضیح می دهیم.
شبهه 2: مگر فراموشی و اشتباه فقط مخصوص زنان است و مردها از آن مصون اند؟
پاسخ:
مطابق آیه کریمه شاهد این حکم باید:
دو نفر (وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَینِ)
مرد بالغ (مِنْ رِجالِکمْ)
مسلمان (مِنْ رِجالِکمْ)
باشد یا
اگر دو مرد نباشند [کافى است] یک مرد و دو زن شهادت دهند (فَإِنْ لَمْ یکونا رَجُلَینِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ)
گویی مخاطب در اینجا می پرسد: چرا دو زن؟
پاسخ می دهد:
تا اگر یکى انحرافى یافت، دیگرى به او یادآورى کند (أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکرَ إِحْداهُمَا الْأُخْرى )
از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند (مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ)[4]
آیه کریمه تصریحی ندارد که چرا زمینه انحراف در این مورد در زنان بیشتر است، و اینکه گفته می شود ممکن است فراموش کنند یا به اشتباه بیفتند تفسیر، و برداشت افراد است. اما ممکن است گفته شود: معمولا زنان در مسائل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوه معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان عهده دار هستند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند؛ البته این شیوه، هم عُقلایی است و هم با جسم و روحیه مرد سازگاری دارد، به خلاف خانم ها که از نظر جسمی و روحیه ای با بازار و معامله و کار بیرون، تناسب لازم را ندارند.[5]
از طرف دیگر، خانم ها به خاطر عواطف قوى و روحیات ظریفی که دارند، ممکن است در صحنه قضاوت تحت تأثیر قرار گیرند و به هنگام ادای شهادت، مسیر صحیح را طى نکنند، لذا دو نفر زن باید انتخاب شوند تا اگر یکى از آنها دچار لغزش یا اشتباه شد، دیگری به او یادآورى نماید. بله، احتمال تحت تاثیر واقع شدن، در باره مردان نیز وجود دارد ولى روشن است که نوع مردان نسبت به نوع زن ها، از جهت احساسی و عواطفی کمتر تحت تاثیر قرار می گیرند.[6]
این نکته را هم عرض کنم که اصل شبهه به صورت کلی مطرح شده است، در حالی که آیه کریمه تنها در بحث شهادت در دیون، این حکم را بیان نموده و مساله امکان انحراف زنان را به جاهای دیگر تعمیم و کلیت نداده است و به اصطلاح فقهی، مورد آیه، اخص از مدعاست؛ جناب منتقد ادعایی کلی به نام فراموشکاری زنان را مطرح نموده اند، در حالیکه موضوع آیه فرعی فقهی و جزئی به نام شهادت برای دیون است و صحبت از امکان انحراف دارد و نه امکان فراموشی!
در ادامه مطلب منتقدانه، ایشان مطلبی را از جناب آقای سید محمد علی ایازی نقل می کنند که ایشان سه نکته را متذکر می شوند:
1- چون زنان در جریان معاملات نبوده و نیستند و از مسائل اقتصادی و تجارت کمتر اطلاع دارند، زمینه فراموشی و سوء استفاده از آنان بیشتر است.
2- اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان چه بسا موجب فراموشی می گردد.
3- چون جنبه عاطفی زن قوی است، چه بسا ممکن است در شهادت به سوی کسی تمایل پیدا کند که با او مربوط است، مانند پدر، برادر، همسر و فرزند.
ایشان نیز به بیان شبهاتی می پردازند:
شبهه 3: معاملات (به معنای عام) را از یک لحاظ می توان به دو دسته تقسیم کرد:
الف) معاملات ساده (که به طور معمول و متعارف بین مردم کوچه و بازار انجام می گیرد)
ب) معاملات پیچیده (که جنبه های فنی و تخصصی دارند)
اگر آنچه مورد نظر آیه است، نوع اول (الف) باشد، باید گفت شهادت در چنین معاملاتی نیاز به اطلاعات و تخصص در امور اقتصادی و تجاری ندارد و بنابراین حتی اگر فرض کنیم که زنان به طور کلی در امور مربوط به معاملات و مسائل اقتصادی و تجاری وارد نیستند، این واقعیت هیچ لطمه ای به ارزش و اعتبار شهادت آنها در معاملات ساده و ابتدایی وارد نمی کند و نمی توان در این موارد بین شهادت مرد و زن تفاوت قایل شد.
پاسخ:
ما از کجا بدانیم که چه معامله ای ساده است، و چه معامله ای پیچیده؟! صدها مصداق ممکن است ذکر شود و محل اختلاف شود که آیا جزء معاملات پیچیده است یا معاملات ساده! با این نزاع، عملا خاصیت قانونی و کلیت حکم از بین می رود و غیر عملی و غیر اجرایی می گردد. ایشان با این تقسیم بندی، فقط مسئله را پیچیده تر می نمایند.
قرآن کریم، با یک دستور ساده و عقلایی و فراگیر، یک قانون کلی را صادر کرده و تا حد زیادی زمینه ایجاد اختلافات آینده را گرفته است که در ذیل آیه هم به عنوان حکمت تشریع این حکم، بدان اشاره نموده است. اگر قرار باشد بحث «معاملات پیچیده و ساده» را هم پیش بکشد، در واقع یک زمینه اختلاف جدید را فراروی همه معامله گران باز کرده است! و آنوقت جنگ و دعوا بر سر این موضوع خواهد شد که آیا این معامله ی من، از نوع ساده اش است که در نتیجه فلان حکم را داشته باشد، یا از نوع پیچیده اش است که بهمان حکم را داشته باشد؟! طرح این موضوع، در عمل، فضای کار معاملات را عملا پیچیده تر، و نزاع ها را بیشتر می کند.
پس نظر به اینکه معاملات ساده، قابل مصداق یابی نیست، این شبهه نیز کاربردی ندارد. ضمن اینکه به هر حال مسئله ی دور بودن زنان از محیط تجارت و معامله بر سر جای خودش است.
شبهه 4: اما اگر منظور آیه نوع دوم معاملات (ب) باشد، باید گفت اولاً در یک معامله پیچیده ملاک برای شاهد گرفتن، واردیت و تخصص شاهد در موضوع مورد معامله است نه زن یا مرد بودن او، و کسی هم که می خواهد برای چنین معامله ای شاهدی دست و پا کند، به سراغ افرادی می رود که در این امور آشنایی دارند خواه زن باشند و خواه مرد. نمی توان از پیش گفت که هیچ زنی در هیچ موردی از معاملات و مسائل اقتصادی وتجاری وارد نیست و هر مردی در هر معامله و تجارتی واردیت دارد و هر دو نفر مرد و زنی را که با هم مقایسه کنیم، بدون استنثناء معلوم می شود که دانش و تخصص و تجربه مرد در این امور از زن بیشتر است، ثانیاً اگر این توجیه درست باشد، باید گفت در مسائلی هم که مردان آگاهی و تخصص کمتری از زنان دارند، شهادت دو مرد باید معادل یک زن باشد. آیا آقای ایازی این را می پذیرند؟ ثالثاً وقتی بحث از تخصص و آشنایی در امور تجاری و اقتصادی مطرح باشد، دو نفر بودن زنان _ که بنا به فرض در این امور وارد نیستند _ چه مشکلی را حل می کند؟ آیا مطابق تحقیقات و اندازه گیری ها و محاسبات علمی، تخصص و آشنایی زنان در این امور نصف مردان است؟
پاسخ:
اولاً تخصص و وارد بودن، برای طرفین معامله لازم است و ضرورت دارد، نه برای شاهدها! طرفین معامله باید تخصص لازم در هر معامله ای که انجام می دهند را داشته باشند تا متضرر نشوند و زیان نکنند و به اصطلاح، سرشان کلاه نرود. کار شاهد چیست؟ همان طور که از نامش پیداست، به استناد اذعان طرفین معامله، گواهی می دهد که چنین معامله ای بین این دو طرف انجام شده است. وقتی اختلافی واقع شد، به محکمه قضایی می روند و قاضی هم بنا به متن معامله ی امضا شده، بین طرفین معامله حکم می کند. البته منظور این نیست که برای هر معامله ای هر گونه شاهدی ببریم! قطعا رعایت تناسب سطح آگاهی شاهد با موضوع معامله، به نفع طرفین معامله است، و این یک کار عقلایی است و هر عاقلی، شاهد متناسب با معامله اش را انتخاب می کند! مثلا تا حالا تاجری را دیده اید که برای یک معامله میلیاردی، دو نفر بی سواد را شاهد بگیرد؟ کاری مضحک و غیر عقلانی است و معمولا هیچ عاقلی چنین کاری نمی کند و به چنین شاهدی راضی نمی شود؟ آیه کریمه در مورد شاهدها فرمود: مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ: از کسانى که مورد رضایت و اطمینان شما باشند. (آنچه که در شهادت ضروری و لازم است عدالت و مورد وثوق بودن است؛ حالا اگر تخصص هم داشت که چه بهتر).
آیه کریمه هم چنین چیزی نگفته است که هیچ زنی تخصص لازم را ندارد، یا هر مردی تخصص لازم را داراست! بحث وضع «غالب» افراد جامعه دینی است (آن هم در موضوع شهادت دیون)؛ یعنی معمولا در فضای جامعه دینی اینگونه است. معمولا زنان در مسایل بازار و اقتصاد، حضور فعالی ندارند و آشنایى آنها با نحوه معاملات کمتر است، چون به طور معمول کار معاملات و بازار را مردان عهده دار هستند و در غالب موارد، طرف دیون و بدهی ها و معاملات هم مردان اند. در تدوین احکام، وضع کلی افراد را لحاظ می کنند، نه موارد استثنا و جزئی!
ثانیاً منظور ایشان از مسائلی که زنها واردیت بیشتری دارند، چیست؟ آیه در مورد شهادت در معاملات سخن می گوید. در چه معاملاتی می شود گفت که واردیت زن بیشتر است؟
ثالثاً نباید فراموش کرد که عدم آشنایی زنان به محیط تجارت، یک احتمال برای این دستور است، و نه اینکه دقیقاً نگرش قرآن چنین باشد. در یک نفر زن به تنهایی، این زمینه لغزش وجود دارد اما وقتی دو نفر شدند، می توان گفت که زمینه لغزش تا حدود زیادی کاهش پیدا می کند و به اندازه شهادت یک مرد از گزند آفات نامبرده در امان می ماند و اعتبار می یابد. بله ما نمی توانیم اندازه بگیریم که آیا دقیقاً اینگونه هست یا نه! ولی نباید فراموش کرد که ما احکام را به صورت تعبدی، و از راه اثبات حقانیت منبع حکم می پذیریم، و وقتی به خدا و رسولش ایمان یافتیم، احکام آنان را اجرا می کنیم و نیازی به اندازه گیری نداریم. کسانی که فکر می کنند که در اینجا اشتباهی روی داده است، باید بروند با اینگونه اندازه گیریها، ادعایشان را ثابت کنند، اثبات به عهدۀ مدعی است و مدعی در اینجا جناب منتقد است.
شبهه 5: اگر اشتغال زنان به مسائل خانه و اداره امور فرزندان ممکن است موجب فراموشی آنها شود، اشتغال مردان در بیرون از خانه و درگیری آنها با مشکلات فراوان و متنوع (ناشی از مسئولیت اداره زندگی) نیز می تواند باعث فراموشی آنها در موضوع مورد شهادت شود. در این مورد چه فرقی بین زن و مرد وجود دارد؟ اتفاقا در اینجا زمینه فراموشی در مردان بیشتر از زنان است!
پاسخ:
همان طور که عرض کردم بحث از غالب افراد جامعه است، چون در تدوین احکام، وضعیت غالب افراد را لحاظ می کنند تا حکم و قانون، خاصیت عام و کلی بودنش را برای افراد جامعه به دست آورد و زمینه اجرایی پیدا کند.
در یک جامعه ی دینی، وضع غالب مردان و زنان چنین است که زن در کانون بسیار مهمی به نام خانه فعالیت می کند (اگر صفحه ها هم بخواهم درباره اهمیت کار زن در محیط خانه توضیح بدهم، شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم)، و مرد هم وظیفه تهیه نفقه همسر و فرزندانش را بر عهده دارد. به طور طبیعی _و مطابق آن چیزی که همین الان هم در فضای جامعه اسلامی مان به صورت یک امر غالبی می بینیم، محیط کار و معامله غالبا از آنِ مردان است، و ادارۀ محیط خانه به عهدۀ خانم ها.
حتی اگر این مورد را هم بتوانید به نحوی پاسخ دهید، مسأله تفاوت روحیه و عواطف زن و مرد، و غلبه آن در زنان را نمی توانید انکار کنید و توجه دقیق و صحیح به همین مورد هم برای پاسخ، کافی است.
البته اینرا نیز فراموش نکنیم که ایراد ایشان، بسیار نامربوط است، زیرا اشتغال مردان به طور طبیعی هم با معاملات سر و کار زیادی دارد ولی اشتغال زنان با معاملات سر و کار کمتری دارد و اینکه ایشان می فرمایند که مردان نیز به واسطۀ اشتغال نمی توانند با معاملات آشنا شوند، از آن فرمایشاتی است که انسان را از غرضورزی ایشان، حیرتزده می کند.
شبهه6: فرض کنیم عاطفه زن قوی تر از مرد است (فرضی که البته به هیچ وجه کلیت ندارد). ولی مگر فقط احساس و عاطفه است که بر روی قضاوت یا شهادت انسان تاثیر می گذارد؟ اعمال و رفتار انسان (و از جمله شهادت دادن او) معلول و برآیند تاثیر عوامل بی شماری است که احساس و عاطفه فقط یکی از آنهاست. آیا در همه آن موارد (عوامل) زنان بیشتر از مردان تحت تاثیر قرار می گیرند؟ به عنوان مثال آیا ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زنان هم کمتر از مردان است؟ ممکن است احساس و عاطفه زنی هنگام شهادت دادن تحریک شود، اما ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او مانع از آن شود که تحت تاثیر عاطفه قرار گرفته و شهادت دروغ دهد. همینطور ممکن است مرد هنگام شهادت دادن تحت تاثیر احساس و عاطفه نباشد، ولی ضعف ایمان و تقوا و انصاف و وجدان او موجب تطمیع شدن و وسوسه شدن و یا ترس و مصلحت سنجی های دنیایی و نفسانی شود و شهادت دروغ دهد. فراموش نکنید که عادل بودن مرد یا زن در زمان انجام معامله، تضمین نمی کند که ماهها بعد (هنگام ادای شهادت) هم عادل باشند.
پاسخ:
اولاً همیشه عواطف زن از مرد قویتر نیست، اما در غالب موارد، چنین است! این مسأله بسیار ساده و بدیهی است و انکارش، مثل انکار بدیهیات است! یک مرد گاهی چند ساعت هم نمی تواند ناله و بهانه جویی های بچه اش را تحمل کند، اما یک مادر همیشه و 24 ساعته، او را در باران مهر و عاطفه خود غرق می کند! درباره این مطلب بیشتر توضیح نمی دهم چون انکارش واقعا انکار بدیهیات است و هر کسی آن را به راحتی درک می کند. آیه حکم کلی را آورده است، در تدوین قوانین کلی، وضع غالبی افراد لحاظ می شود تا آن قانون خاصیت عمومی پیدا کند و قابلیت اجرا داشته باشد.
ثانیاً تنها عامل مؤثر در شهادت عواطف نیست. البته در آیه کریمه سخن از احساس و عواطف نیست و جناب آقای ایازی آن را به عنوان یکی از حکمت های احتمالی آیه کریمه ذکر کرده اند. اما باید توجه داشت که در سایر عوامل مورد نظر جناب منتقد، یعنی ایمان و تقوا و عدالت و وجدان، تفاوت خاصی بین زن و مرد نیست، پس نظر به اینکه عامل مؤثری که در زن و مرد به شکل متفاوتی قرار دارد، خواه آشنایی به محیط معامله باشد و خواه تأثیر عواطف، در زن بیشتر ایجاد مشکل برای شهادت می کند، باعث می شود که در شهادت دیون، دو زن به جای یک مرد شهادت دهند.
ثالثاً البته ممکن است ایمان و تقوا و عدالت و وجدان زن، مانع از تأثیر احساسات او بشود، ولی در عین حال نیز ممکن است که مانع از آن نشود! در عین حال همانقدر که ضعف ایمان و تقوا و عدالت و وجدان در مرد می تواند باعث شهادت دروغ شود، در زن نیز می تواند. پس باز هم می بینیم که در بحث عواطف بیشتر در زن اثر دارند، و تأثیر سایر عوامل بر هر دو جنسیت یکسان است.
رابعاً اینکه می فرمایند عادل بودنشان در زمان معامله تضمین نمی کند که ماهها بعد عادل باشند، پاسخش این است که اول اینکه، بحث آیه درباره شهادت دیون است و نه مطلق شهادات. دوم اینکه هیچ تضمین قطعی در مورد هیچ شاهدی وجود ندارد! چه دو مرد عادل و چه هزار مرد عادل، چون همه انسان ها _جز معصومین_ احتمال خطا و اشتباه و انحراف و لغزش و گناه دارند. همان طور که عرض کردم مورادی که در آیه کریمه ذکر شده، زمینه بروز انحراف را در حد قابل قبول و عُقلایی کاهش می دهد، اما آیا به صفر می رسد؟ هرگز! چون آن مشکل ریشه در نقص قانونی ندارد، بلکه از نقص انسانی، منشأ می گیرد.
شبهه7: اصولاً مشکل آیه این است که از همان ابتدا می گوید: دو «مرد» را به شهادت بگیرید؛ در حالی که عادلانه تر و حکیمانه تراین است که جنسیت شاهد را تعیین نکند و به جای آن بگوید: دو «انسان» عادل و مطمئن و آشنا به موضوع مورد معامله را به عنوان شاهد بگیرید. در این صورت هیچکدام از مشکلاتی که در بالا مطرح شد بوجود نمی آمد و آقای ایازی نیز مجبور نمی شدند به چنین توجیهات ضعیفی متوسل شودند!
پاسخ:
این شبهه نیز با توجه به توضیحات فوق، نامربوط و منتفی است، و اینکه از دیدگاه جناب منتقد توجیهات مورد نظر ضعیف است و آیه مشکل دارد، چیزی را به نفع ایشان اثبات نمی کند، و صرفاً ادعای خود ایشان است.
همانطور که گفته شد، عدم آشنایی زن با محیط تجارت و تأثیرات عواطف زن که در بیشتر موارد، نقطه قوت زن است، نمی تواند در بحث شهادت دیون، نادیده انگاشته شود.
البته بد نیست بدانیم، که اگر ما حکمتی هم برای این حکم سراغ نداشته باشیم، به معنای وجود نداشتن هیچ حکمتی در آن نیست، و می توانیم به صورت تعبدی از آن پیروی کنیم. همانطور که می بینید جناب منتقد به طور کلی علیه تفسیرات این آیه، اعتراضات نامربوطی را مطرح فرمودند که همگی را پاسخ گفتیم، ولی در برابر متن خود آیه به جز برچسب زدن و تبعیض نامیدن، کاری از دستشان بر نیامد و همین ادعای کوچکشان نیز فاقد هرگونه برهانی بود و البته باطل بودنش را نیز نشان دادیم.
دلیل نبودن معبودی دیگر
آخرین آیه ای که از دیدگاه جناب منتقد یکی از استدلالات اشتباه در قرآن است، آیه 42 سورۀ اسری است که برای نفی وجود معبود دیگر غیر از الله می گوید:
بگو: اگر چنانکه می گویند، با او معبودانی [دیگر] بود، در آن صورت حتماً در صدد جستن راهی به سوی [خداوند] صاحب عرش برمی آمدند.
این هم اعتراض جناب منتقد:
شبهه: از نقد این دلیل صرفنظر می کنم، چون معنای آن را اصلاً نمی فهمم!
پاسخ:
این شبهه هم از آن شبهه هاست! جناب منتقد، شما که معنای آنرا اصلاً نمی فهمید، چگونه آنرا یک استدلال غلط و ضعیف می دانید؟ به راستی عجیب است! برای نقد اسلامستیزان، نیازی نیست که ما چیزی بگوییم، همین که خودشان سخن بگویند کافی است! این آیه استدلالی را به صورت خلاصه مطرح فرموده است که مثل بسیاری از آیات استدلالی، حضرت محمّد(ص) در بحث با مشرکین از آن استفاده می فرمایند. لازمۀ درک منظور آیه این است که بدانیم مشرکین چه گفته بودند و حضرت محمّد(ص) چگونه آیه را برای آنها باز کردند. بعد از اینکه این مسائل روشن شد، جناب منتقد باید بیایند بگویند که مشرکان چنان گفته بودند و قرآن اینگونه پاسخ داده است، و به فلان دلیل من می گویم که سخنش اشتباه است، تا ما نیز مثل موارد قبلی، به ایشان نشان بدهیم که سخن خودشان اشتباه است و نه سخن قرآن!
اما پیرامون منظور آیه می توان دو نگرش داشت:
الف)ممکن است با توجه به اینکه خدا قدیر است، و مشرکین نیز این فرض را قبول داشتند، اقدام به استدلال شده باشد: از آنجا که لازمۀ قدرت، سلطه جویی است، اگر بیش از یک موجود قدیر وجود می داشتند، خواهان این می گشتند که الوهیت را به تنهایی در دست داشته باشند و به نزاع می پرداختند، زیرا ذات قدرت نیز عین غلبه است. این برهان توحیدی، به برهان تدافع قدرتین مشهور است. امام صادق(ع) به صورت خلاصه این برهان را اینگونه بیان فرمود: «این گفتار تو که می گویی خدا دو تاست از سه حال بیرون نیست، یا هر دوی آنها قدیم و قوی هستند، یا هر دوی آنها ضعیفند یا یکی قوی و دیگری ضعیف است. اگر هر دو قوی هستند پس چرا همدیگر را دفع نمی کنند تا یگانه مدبّر عالم شوند و اگر خیال می کنی که یکی ضعیف و دیگری قوی است، آنکه قوی است خدا و آن دیگری عاجز است.»[7] این برهان را در بخش دوم این مقاله(دلیل قرآن برای نبودن خدایی غیر از خدای یگانه)، در توضیح بحث استدلال به نظم، توضیح دادیم.
ب)ممکن است منظور آیه، بحث شفاعتِ بتها باشد. یعنی با توجه به اینکه مشرکین عربستان بتهای خویش را خدای حقیقی نمی دانستند، بلکه آنها را دارای یک مقام شفاعت نزد خدا می دانستند، ممکن است قرآن بفرماید که اگر این معبودها هم با خدا بودند، راهی به سوی خدا یافته و شفاعت شما را می نمودند و در واقع تکیه بر عدم نصرت خدا برای آنان و موفقیتهای اسلام در برابر ایشان باشد.
[1] أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 8، ص 25.
[2] برگزیده تفسیر نمونه، ج 2، ص 639، با تغییراتی جزئی.
[3] تحریم(66): آیه 11.
[4] تفسیر نمونه، ج 2، ص 386.
[5] طبق حدیث امیر بیان (ع) خانمها مثل گل اند: لا تملک المرأة ما جاوز نفسها، فأن المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة (نهج البلاغه/نامه31) اموری که خارج از توان زن است را به او مسپار زیرا زن چون گلی ظریف است، نه پیشکار در امور مالی (و وکیل در کارهای اقتصادی و ...). [قهرمانة مؤنث قهرمان است و قهرمان در زبان عربی به معنای پهلوان نیست. بلکه معنایی که ذکر شد در کتب لغت آمده است. منظور حضرت نهی از به خدمت گرفتن زن در امور شخصی و مالی و اداری شوهر و بیگاری کشیدن از اوست.]
[6] تفسیر نمونه، ج 2، ص 387 ؛ تفسیر نور، ج 1، ص 456.
[7] الکافی ،ج 1، ص81.